تو درک واژه ی شب را نداری

برای گفتن تو عاشقانه لازم نیست
برای رنج و تباهی ترانه لازم نیست

از این عروض غزل گوش ما پر است برو
صدای عشق تو در این زمانه لازم نیست

که بازحادثه ای با ردیف وقافیه ای
ولی برای هنر این بهانه لازم نیست

تو درک واژه ی شب را نداری و پس هیچ
به چشم تو قلم جاودانه لازم نیست

تو کوچکی و بزرگی مرام ماست برو
به زعم ما قلم کودکانه لازم نیست

به هر کجا که روی باز خانه خانه ی ماست
برای شبزدگان آشیانه لازم نیست

به قدر بیشتر از کافی است دفتر من
حضور بیخودی ات درمیانه لازم نیست

 

شعر از : محمدحسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 10 / 8 / 1403 ] [ 16:26 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

با واژه های وحشی از بندگی مگویید

پائیز برگ ریزان
نسل بهاری من
اندوهگین و تنها
فصل نداری من

.

با واژه های وحشی
از بندگی مگویید
با کرکسان چه حاجت
شعر قناری من

.

عهدی که واژه با ما
عهدی که بسته بودیم
آری قرار این بود
تا بی قراری من

.

ما کشتگان مهریم
در صبح دیر سعدی
از شب پرستی تو
تا روزه داری من

.

من شیر پنجشیرم
با صدهزار طالب
میجنگم و نیامد
یاری به یاری من

.

هرگز بدان نماند
دنیا به هر دوامی
هرگز بدان نمیرد
امیدواری من

.

فصل سقوط برگ است
انبوه برگ و خاشاک
کبریت خشم انسان

افغان و زاری من

.

ما سوگوار خویشیم
جنگل به جشن و رقصند
با انتقام سختی
از نسل جاری من

.

.

شعر از محمدحسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشابازرانقممحمد حسین داودیشعرپاییزپائیز
[ 11 / 8 / 1400 ] [ 10:5 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دنیای واژه ای که نمیدانی

مادر پرنده ایست که می خواند

بر صخره های سنگی طوفانی

مادر ستاره ایست که می رقصد

در آسمان ابری ظلمانی

 

مادر طراوتیست که می ماند

بر گرمگاه بیشه ی پر مهری

مادر ترانه ایست سرور انگیز

سازی شبیه بیدل و کاشانی

 

از قصه های سختی تان گفتی

از روزگار قحطی و بی نانی

ما رنج های دائم و هر گاهیم

ما رنج های دائم انسانی

 

همواره سوز تعزیه در شعری

حالا برای حال من تنها

خورشید سال هاست نمی تابد

با تسلیت بیا به چراغانی

 

مادر فقط برای تو یک واژه ست

اما برای شاعر غمگینت

دنیا تمام گشته پس از مادر

دنیای واژه ای که نمیدانی

 

مادر برات قصه ی شیرین است

مادر برات خاطره های دور

اما توان گفتن در من نیست

تکرار شرح حال پریشانی

 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: گلاریشاglarisha
[ 5 / 12 / 1399 ] [ 1:42 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

به افتخار سردار قاسم سلیمانی

 

 

 

دستی کشد این سو کشان مستی کشد آنسو کشان

 

  وقت نبردی خون فشان

 

  وقت نبردی خون فشان

 

  این سو اهورا میشود         آماده ی رزمی که میگیرد نفس

 

  آن سو هنر در تنگنای بی نشان

 

  اهریمن دون خون و آتش کرده دریا را

 

  کشتی شکسته باد نفرین کرده دریا را

 

  تیغی رها این سو وزان

 

  تیر خدا آن سو وزان

 

  اینک هجوم مردمان خشم از بالا و بالادست

 

 فریاد برخیزیدشان کر کرده انسان های مست

 

  این سو دم گرم سروش مهوشان

 

  فریاد برخیزیدشان   کابوس تلخ سرخوشان

 

    نیرنگ اهریمن پر از خون کرده چشم مست ها

 

  دشمن هویدا نیست

 

  آنجا هنر در خوف شب گم گشته پیدا نیست

 

  آنگه میان مست ها آتش فشان

 

  یا شوکران مستی از دستان اهریمن چشان

 

  فریاد برخیزید در هر سو نشان

 

پایان نمی یابد نبرد خوفناک خون فشان

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: گلاریشاglarisha
[ 4 / 11 / 1399 ] [ 1:9 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

بی گمان تنها تو

صبح امید غزل

وقت نشناسی این شبزده را خرده مگیر

بی گمان می ترسد

تا سحر باخته بر آب دهد قافیه را

بند بند غزل بافته با رنج قلم
روح شبواژه پرست

روشنای سحر از چهره این آدمها

بیگمان می ترسد

 

پشت هر واژه ی این دفتر خاموش و سیاه

جای پنهان شدن روح هزاران غزل است

بی گمان چاره خاموشی این دفتر وحشت زده را تنها تو

یا فراموشی این شبزده را

بی گمان تنها تو

 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 29 / 9 / 1399 ] [ 1:38 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

طنین سرد خزان

طنین سرد خزان ساز تک ترانه ی تو 

که بغض و گریه و تشویش تک بهانه ی تو

خروش عشق گرفته همه کرانه من

چرا گرفته تب درد هر کرانه ی تو ؟

حدیث جود و جفا ماند بر زمانه ما

گذشت عمر و نشان داد این زمانه ی تو

غروب درد من و آفتاب  دفتر من

دوباره ماند همه آرزو به لانه ی تو

ببین چه تازه و تر گشته شعر و تاب و تبم

دگر نمانده اثر از غم شبانه ی تو

هجوم واژه ی شب رفته از  سروده من 

هنوز مانده از اندوه جاودانه  ی تو

نشسته آتش یک  کینه بر خرابه شب

نمانده ذره ای از آخرین نشانه ی تو

اثر نمانده از آن زخم خنجر تو  ولی

عیان شده ردی از خون  کنار  خانه تو

 

سال 1383 دفتر خرابه شب . شعر از محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 2 / 9 / 1399 ] [ 23:10 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

بوی کهنگی

رویام میخام فقط بدونی کجام
اینجا توی همون کوچه ی باریکی که پره هزار خاطره برات
 جز من که دفترم پره از شماس

پس بزار منم شبیه خودت

بیام توی همون کوچه ی باریکی که مث خودت ته رویاهاس

 پس بزار منم شبیه خودت

بیام توی غزل های دفترت

آخه منم از اون کوچه باریک میام

رویام فقط بزار مثل خاطراتی که

توی همون دفتر خزونی که گرفتیو ته رویاهام مونده

مثل من که کوچه ی شمام

مثل خودت میام با یه آه سرد اینجا با چایی که عطر کهنگی میده

ازم داره بوی کهنگی میاد

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 28 / 8 / 1399 ] [ 18:36 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

جزعشق می دانی کدامین عشق

جزعشق می دانی کدامین عشق

ازآیه های شب کتابی جاودان دارد؟
آری بگو از شب کدامین شب
از نسل مابیدارتر  در آسمان دارد؟


جز عشق  می دانی کدامین سنگ و صورتگر
انگاره های مبهمی را مشق هر تاریخ می سازد
آری بگو ساز کدامین  شهر ؟
سوزی چنین در رقص های این و آن دارد؟


جزعشق می دانی کدامین قهرمان
دیگر کدامین می تواند  قلب و روحم  را
 از چنگ دیوان عظیم شب رها سازد
آری بگو  دیگر کدامین می تواند
با آفتابی قلعه ی شب را
 تسخیر  خود  سازد

انگار گاهی جمعه ها احساس پوچی
انگار گاهی شهر ما احساس تنهایی
انگار گاهی چشم های مات . مبهوت زمین سرد می گردد
انگار گاهی یکسره افسوس می گردیم

انگار گاهی یکسره افسوس می خوانیم

 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 15 / 7 / 1399 ] [ 19:46 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

کجای قافله بودی

کجای حادثه از من گرفت جانم را
کجای معرکه از دست ها توانم را

کجای مرثیه ها یادگار مرگ تو بود
کجای قافیه ها باختم زبانم را

کجای قافله بودی که ما نمی دیدیم
که گنج وصل تو پر کرد دودمانم را

به شکل نقطه پرگار بودم اما شست
گرانش زحلت چرخ کهکشانم را

غزال وحشی احساس با طراوت تو
به غمزه کشت پلنگان دیدگانم را

نسیم مکنت جغرافیای دولت تو
پر از طراوت شب کرده آسمانم را

پر از ستاره شدی شعر ما نمی شنوی
پر از ترانه ی شب کرده ای جهانم را

حضور توست در این قلعه سکوت شبم
"که عطر یاد تو پر کرده آشیانم را"

شعر از : محمدحسین داودی



برچسب‌ها: glarishaمحمدحسین داودی
[ 7 / 7 / 1399 ] [ 10:45 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

خاطره های خوب و بد

 

خاطره های خوب و بد ، از آدم های دور و بر

 

آرام درب خانه را باز کردم . از پشت پرده نیم نگاهی به داخل انداختم . پدرم عینک نزدیک بین زده بود و کتاب می خواند . خبری از مادرم نبود . ساکت و سریع از حیاط عبور کردم و به راهرو رسیدم ، بدون معطلی از پله ها بالا رفتم .  رفتم سراغ آینه . گردنم بدجور خراشیده شده بود . باورم نمی شد که یک دسته اسکناس اینهمه تیز باشد . شاید هم پوست من ظریف بود . اگر والدینم بو می بردند دردسر می شد. به تراس رفتم . شیر آب را باز کردم . سرم را آنقدر جلو بردم تا آب به زیر گردنم رسید. سوزش زخم بیشتر شد . ته دلم گفتم :

- اگه منم بجای یه  20تومنی کهنه پاره ، مثل همه یه صد تومنی برای کمک به مدرسه می دادم ، معلم اونجور نمی زد توی صورتم .

دوباره جلوی آینه ایستادم . انگار یک نوار خون آلود زیر گردنم چسبانده باشند . پیش خودم گفتم :

- کاش با شلنگ یا خط کش می زد ، درد داشت اما دردسر نداشت .

برگشتم به طرف تراس و فکر کردم که خیلی بدبختم .

- بدشانسی رو ببین ، این همه معلم ، باید این معلم ما می شد ؟

لحظه ای خنده ام گرفت . یاد آقای نجفی معلم سال گذشته ام افتادم . کمتر پیش می آمد دانش آموزی را تنبیه کند . اشتباهات همکلاسی هایم را ، چند بار هم که شده ، تذکر می داد . ابتدای سال بود و یکی از همکلاسی ها میز خود را کثیف کرده بود . آقای نجفی بلافاصله برای او قرص ضد تهوع و یک لیوان چای شیرین آورد . بعد از باغچه حیاط مدرسه مقداری خاک خشک آورد و روی میز و موزاییک کثیف ریخت . و با حوصله جارو کرد . و با خاک انداز همه را جمع کرد . و میز و موزاییک را تی کشید . خنده ام از آن بابت بود که تصور کردم اگر سر کلاس آقای محمودی کسی کثیف کاری کند ، چه بلبشویی راه می افتد . با خودم گفتم :

- تف به این زندگی ، پول نداریم مگه مجبورم درس بخونم . لامصّب چقدرم می سوزه

آقای محمودی سر کلاس فقر دانش آموزان را مسخره می کرد . هر از گاهی به چند نفر گوشزد می کرد که بهتر است سراغ کار بروند تا ادامه ی تحصیل . گهگاه از شغل والدین دانش آموزان می پرسید و آنها که کارگر ساده بودند را مسخره و سرزنش می کرد .

توی همین فکر و خیال بودم که صدای باز شدن درب راهروی بالا را شنیدم . درجا خشکم زد . مادرم بود . شاید از کفش هایم متوجه بالا آمدنم شده بود . گیج شده بودم . مادرم نباید زخمم را می دید . کتاب فارسی روی تاقچه دم دست بود . سریع برداشتم و جلوی صورتم گرفتم .

- بالام جان چیکار میکنی قربانت شم؟ بیا پایین . ناهار نمی خوری ؟ صبحانه که نخوردی پس چرا ...

مادرم خیلی سریع متوجه موضوع شد . دروغ سرهم کردن هم فایده ای نداشت . سر سفره که نشستم ، موضوع اصلی صحبت های اعضای شلوغ خانواده ، مربوط به زخم زیر گلوی من می شد . برای روشن شدن ماجرا پدرم متقاعد شد که فردا به مدرسه برود  .

***

سر کلاس دلهره ی عجیبی داشتم . از اتفاقی که قرار بود بیفتد وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . آرزو می کردم یک ماشین جلوی درب مدرسه بایستد و از من بخواهد که سوار آن شوم و مرا با خود ببرد . و برای همیشه از این حول و ولا خلاص شوم . زنگ که خورد ، رنگ من پرید . انگار بمبی منفجر شده باشد . به ثانیه نرسید که صدها کودک پر انرژی ، سالن های مدرسه ی قدیمی را به اشغال خود در آوردند . درمیان شلوغی کودتای کودکان ، یکراست رفتم سراغ دفتر مدیر. خبری نبود . با خودم گفتم :

- خدارو شکر ، فکر کنم بیخیال شده باشه

بچه ها از اینکه ساکت و آرام بودم تعجب کرده بودند .

- هوی داودی چیکار می کنی ؟ بیا بریم کنار دستشویی کشتی بگیریم.

عجیب بود که اینهمه از آمدن پدرم به مدرسه می ترسیدم ، سال قبل که پدرم به مدرسه آمده بود آقای نجفی از او استقبال گرمی کرد . و از او خواست تا برای دانش آموزان حدیث بخواند . نجفی انسان متدیّن و معتقدی بود . بعضی روزها از خاطرات انقلاب و جنگ برای ما می گفت . به امام خمینی عشق می ورزید و از آرمان های او تعریف و تمجید می کرد .

اما امسال خیلی فرق می کرد ؛ آقای محمودی هر ازگاهی مسائلی مثل سوء استفاده ی آخوندها از لباس و جایگاهشان را در کلاس مطرح می کرد . بعد هم از حقوق کم معلّمان می گفت و اینکه او را به این خراب شده تبعید کرده اند . اما من همیشه پیش خودم می گفتم :

- خدارو شکر که آقای محمودی از آخوند بودن بابام اطلاعی نداره ، بزار هرچی میخواد بگه به من چه .

هنوز کمی نگران بودم . قدم زنان به درب ورودی سالن رسیدم . حیاط مدرسه ، پنج یا شش پله پایین تر از سالن بود . از بالای پله ها حیاط شلوغ مثل لانه ی زنبور عسل پر از جنب و جوش بود . آرام از بین دویدن های بچه ها و داد و بیداد ناظم مدرسه عبور کردم و نزدیک بوفه رسیدم . بعضی ها پفک ، بعضی بستنی یا یخمک. زیر لب با عصبانیت گفتم :

- عوضیا حداقل تعارفم نمی کنن .

آقای نجفی گاهی زنگ تفریح بین دانش آموزان قدم می زد . وقتی به کنار بوفه می رسید برای بعضی از دانش آموزان پفک یا بستنی می خرید . از سلامتی دانش آموزان پرس و جو می کرد و نگران چشم ضعیف ها بود . وقتی متوجه می شد که دانش آموزی از ضعیفی چشم رنج می برد ، برگه ای از مدیر می گرفت و برای گرفتن عینک از مرکز  درخواست می نوشت . چشم و ابرو و ریش سیاهی داشت. معمولاً لبخند می زد . بچه ها به شوخی می گفتند آقای نجفی شبیه عکس شهداست. کت و شلوارش نو نبود اما همیشه اتو کشیده و مرتب به مدرسه می آمد و بوی عطر حرم می داد .

زنگ تفریح تمام شده بود ولی هنوز بیشتر دانش آموزان بدو بدو می کردند . ناظم مدرسه با یک شلنگ یک متری از همان حوالی بوفه ، شروع به پاکسازی کرده بود . اینبار من ، مثل تعداد انگشت شماری از دانش آموزان که سر وقت و منظم به سمت کلاس می رفتند ، سر جایم ساکت نشسته و به نذر و نیاز مشغول بودم . بچه ها همه وارد کلاس شدند و کتاب و دفتر را روی میز گذاشتند . به دستور آقای محمودی ، اول هر کلاس ، دفتر و کتاب آن درس را روی میز می گذاشتیم ؛ اگر کسی دفتر و کتاب نیاورده یا تکالیفش ناقص بود ، یا حتی اگر کتاب و دفترش را کثیف کرده بود ، با شلنگ مجازات می شد .

 دقایقی از کلاس می گذشت اما خبری از معلم نبود . صدای شلوغی بچه های کلاس لحظه به لحظه بیشتر می شد .

-  بچه ها موتور آقای محمودی پنچر شده تصادف کرده مرده .

-  نه بابا داره چایی می خوره . تنیس بازی کرده خسته شده .

-  توجه !توجه!  آقای محمودی سرماخورده ؛ امروز تعطیل می باشد .

آقای محمودی یک موتور گازی داشت . یک اور خاکی رنگ می پوشید و ریش جوگندمی خودش را گاهی می تراشید. دیر کردن و نیامدن آقای محمودی خیلی عجیب نبود . با اینکه به بهانه های مختلف دیر می آمد ، اما اگر دانش آموزی بعد از خودش وارد کلاس می شد ، با خط کش مورد تنبیه قرار می گرفت .

بیشتر روزها  در زنگ تفریح ، با معلم پرورشی تنیس بازی می کرد . برای صحبت با والدین بچه ها علاقه ای نشان نمی داد ؛ خیلی حرف نمی زد ؛ و از بچه های حرّاف متنفّر بود . آن روز داشت برای دانش آموزان درباره لزوم کمک به مدرسه صحبت می کرد که من با صدای بلند گفتم :

- آقای مدیر گفته کمک به مدرسه اختیاریه

از اینکه بی اجازه حرف زدم عصبانی شد . با دسته ی پولی که در دستش بود به من نزدیک شد و محکم به گلوی من ضربه زد . شاید خودش هم فکر نمی کرد پول بتواند اینطور خراش بیندازد . وقتی قرمزی گلویم را دید شوکه شد .

آقای نجفی هم یک موتور گازی داشت . پارسال که برف آمده بود و با اینکه رانندگی با موتور گازی روی برف خیلی سخت بود ، او به موقع به کلاس رسیده بود . اما برای دانش آموزانی که دیر می آمدند تنبیهی در نظر نگرفت . قبل از اینکه کلاس را شروع کند ، نیم نگاهی از پنجره به حیاط انداخت . ناظم مدرسه چند دانش آموز را بخاطر دیر آمدن مجبور کرده بود در آن سرمای شدید پشت درب سالن بایستند . ناظم را صدا کرد و او تقاضا کرد بگذارد تا دانش آموزان به کلاس هایشان بروند . زنگ تفریح یا ورزش که می شد ، یکی از سرگرمی های آقای نجفی جاساز کردن توپ بادی داخل توپ پلاستیکی بود ، با این ترفند بچه ها لذت بیشتری از بازی با توپ را تجربه می کردند .

یک روز صبح سر صف ، اعلام کردند که آقای نجفی برای سِمَت دیگری به مدرسه ی بزرگتر منتقل می شود . آن روز بچه ها می خندیدند و شوخی می کردند . در حقیقت ، ناراحتی دانش آموزان مدرسه از روزی شروع می شد که نبود آقای نجفی را احساس کنند . آنروز فقط بچه های کلاس ما نبودند که ناراحت بودند . آنروز  همه ی مدرسه از رفتن او ناراحت بودند .

تاخیر معلم بیش از حد شده بود . آشوب بچه های کلاس ، تمام مدرسه را دربر گرفته بود . مدیر با چهره ای عصبانی از راه رسید :

-   خفه شید . چه خبره ، وحشی شدید ؟ بچه ی آدم نیستید مگه ؟ صدای یکی در بیاد با شلنگ سیاش می کنم

سکوت محض . کمی جلوتر آمد . نفسِ عمیق . با صدایی ملایم مرا صدا زد :

-           داودی بیا دفتر کارت دارم .

انگار که یک سطل آب سرد ، روی سرم ریخته باشند . بهت و حیرت . دلهره . بلند شدم و دنبال مدیر راه افتادم . وارد راهرو که شدیم از دور لباس پدرم دیده می شد. آقای مدیر من را کناری کشید و زیر گلویم را وارسی کرد .

-           نمی تونستی دیروز بیای به خودم بگی مردنی؟ چی شد اینجور شد؟

که زدم زیر گریه . هق هق کنان اتفاق دیروز را تعریف کردم .

-   خب بسه . گریه نکن . نه به اینکه مادرتو میاری همش ترکی حرف می زنه ، نه به اینکه ...

صدای بلندی باعث شد که آقای مدیر به سرعت به طرف دفتر برگردد . صدای پدرم بود . بحث بالا گرفته بود . من هم دنبال مدیر به دفتر نزدیک شدم

-  بله آقا بعله ، لازمه ، شما آخوندا همه جا می خواید براتون تبعیض قائل بشن ؛ وگرنه اینهمه دانش آموز چرا...

-           آخه کجا؟ ، کی به شما گفته؟ ، کی گفته برای تربیت ، بچه ی معصوم رو زخمی کنی؟ ، آخه کدوم...

که مدیر پرید وسط بحث و آقای محمودی را کنار زد .

-           ای بابا بحث برای چیه حاج آقا . پسر خوبم آقا محمد حسین ، چند روزیه بی نظم شده ، عیب نداره پیش می آد ، اتفاقیه که افتاده ، معلمش یه اشتباهی کرده . حاج آقا صلوات بفرست . گذشت کن .

مدیر مدرسه هرطور بود پدرم را راضی کرد . پدرم که رفت مدیر تا آخر زنگ با معلم ما صحبت می کرد . تا ظهر آن روز آقای محمودی حتی یک کلمه ی دیگر صحبت نکرد . حتی تکالیف . اما فردا قطعاً اینطور نبود . من می ماندم و یک معلم پر از کینه . منتظر فرصت . من می ماندم و ، مجموعه ای از خاطره های خوب و بد ، از آدم های دور و برم . جامعه ای از یک نسل شلوغ . یک نسل سوخته .

 

به قلم : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 13 / 5 / 1399 ] [ 13:40 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

دوبیتی

بهار شهر ما بی شادی اومد
نه ناز اومد نه با آبادی اومد
من از بارون سراغت رو گرفتم
صدا زد مژده ی آزادی اومد

بهار بلبلان ساز است و آواز
که می بارد به بستان نغمه ی ساز
بهار ما ولی سوز است و دلسوز
که می سوزد درونم شوق پرواز

به نوروز کرونا وای ای وای
به دنیای پس از ما وای ای وای
کرونا میمونه یا رفتنیه؟
اگر باشه همینجا وای ای وای

مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
بیا این باغ ما این داس و این بیل
برای هرکسی یک گل بکاریم
که آهنگر بداند بیل یا میل

تصور کن هزارن سال انسان
به سالی جملگی گردند حیوان
نمی دانم گناه کیست این بار
تصور کن زمین اینبار بی جان

تو دوری از من و من دور دورم
تو هستی پیش من ، من کور کورم
شبی یادم میوفتی و سراغم
که میگیری دگر من خاک گورم

عزیزم سال نو الله یارت
سلامت باشی و خوش باشه کارت
امید ما به این خاک و زمینه
همه اجدادت و ایل و تبارت

تو قندونه لبت ، حرفات پر از قند
لبت غنچه پر از شعر و شکرخند
ترُش رویی نکن ای نور دیده
به لبهای شما زیباست ، لبخند

 

دوبیتی ها از : محمد حسین داودی(با الهام از دست نوشت های حاج صادق)



برچسب‌ها: glarishaدوبیتیمحمدحسین داودیگلاریشا
[ 10 / 2 / 1399 ] [ 22:22 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

کورونابینا

 

سرمست از یک دشت شب بو کورونا بینا شدم

از نیستی تا هستیِ او کورونا بینا شدم

 

گنجشک های کوچه فهمیدند انسان جاهل است

در چنگ گرگی مثل آهو کورونابینا شدم

 

با شعرهای مبهم تو دست را پر کرده ام

با فتنه های چشم و ابرو کورونابینا شدم

 

هر سال یک احساس نو عرفان نو انسان نو

امسال با یک شهر جادو کورونابینا شدم

 

نوروز اینبار این پیام تلخ را با دشت خواند

با تیغ خصم و خلق بد خو کور و نابینا شدم

 

مثل درختی در تماشای تبر های جنون

مثل کویری در تکاپو کورونابینا شدم

 

من پستی دشمن نمی دیدم به چشم ساده ام

در این نبرد روی در رو کورونا بینا شدم

 

من کور بودم کورونا آموختم بینا شوم

 سوی خدا این سوی و آنسو کورونا  بینا شدم

 

شعر از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیبازرانglarisha
[ 4 / 1 / 1399 ] [ 20:41 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

وام ازدواج

دستکشامو برداشتم و راه افتادم . به حیاط رسیدم دیدم کف خیسه ، یه نگاه  به بالا کردم . آسمون ابری بود ، معلوم بود بارون باریده و قطع شده ، توی دلم گفتم : می خوای برگرد .  امروزو بی خیال شو ، ها ؟  بعد سوره ناس و فلق رو توی دلم خوندم و گفتم انشالله که چیزی نمی شه ، بعد دوباره به دلم اومد که اگه چیزی بشه چی؟ اون دفعه یادت می آد که با موتور خوردی به یه ماشین مدل بالا؟ خیلی شانس آوردیم که راننده آدم حسابی بود ، اومد پایین و گفت ماشین فدای سرتون ، چیزیتون نشده؟  اصلا باورم نمیشد تصادف کرده باشم ، نمی دونم توی فکر چی بودم؟  اون چند تا دانشجو دم درب دانشگاه ، وقتی داشتم نامزدم رو سوار می کردم ، توی همین فکر و خیال سوار موتور شدم ، دستکشامو دست کردم ، یادم افتاد سوئیچ رو باید از جیبم در بیارم ، دستکش دست راستمو از دستم کشیدم بیرون ، دست راستمو توی جیب راستم کردم ، اینجا نیست ، دستمو دراز کردمو سوئیچ رو از جیب چپیم به زحمت بیرون آوردم ، سوئیچ رو انداختم به موتور و هندل ، هندل و دوباره هندل ، مگه روشن می شد؟ یاد نگاه های زیرچشمی اون چند تا دانشجو افتادم ، وای اگه چیزی می شد چی ؟ یه لحظه تنم لرزید ، سوئیچ رو در آوردم و موتور رو زدم دو جک ، گفتم : مثل اینکه قسمت نیست  ، نریم بهتره ، برگشتم به طرف خونه ، اما چاره ای نبود ، کارها عقب بود ، باید می رفتم  ، دوباره سوئیچ رو انداختم ، تمام موتور خیس شده بود ، موتور را دست گرفته و از درب خونه خارج شدم . چند نفر داخل کوچه بودن و سلام احوال پرسی کردن . شاید زیرلب می گفتن الآن چه وقت موتوره ؟ ، تمام قدرتمو روی پای سمت راستم جمع کردم ، با تمام قدرت هندل ... پاگیر هندل کاملا لیز بود ، برای همین از زیر کفشم سُر خورد و با سرعت زیاد ، محکم برگشت بالا . مستقیم خورد به قوزک پام . آخ که چقدر دردم اومد . اما اصلا ابراز نکردم . چون داشتن نگام می کردن ، نمی خواستم پیش خودشون بگن بدرد نخور ابله . منم اخم کردم و اینبار با دقت هندل رو پایین بردم ، وقتی موتور روشن شد ، هنوز اخم روی صورتم پاک نشده بود ، با عصبانیت زدم دنده یک . و بلافاصله کلاج رو رها کردم ، موتور  در این حالت به سرعت به جلو خیز برمیداره طوری که چرخ اول بالا می ره . محکم فرمونو نگه داشتم و موتور رو مثل مسابقه گاو چرانی کنترل کردم . وقتی به روال عادی رسیدم ، پیش خودم گفتم راستی چیزی جا نگذاشته باشم ، گوشی توی جیبمه ، کیف پولمو آوردم ، مدارکم که ... مدارکم ؟ آخ که چقدر زور اومد بهم ، وقتی عجله داشته باشی ولی مجبور بشی برگردی ، فرمونو چرخوندم دوباره به طرف خونه ، از موتور که اومدم پاییین خاموشش نکردم ، زدم جک بغل و سراسیمه دویدم به طرف درب خونه ، که پای چپم محکم خورد به لبه کناری در ، بد جور زمین خوردم ، زمین موزاییک فرش بود و دست و بالم زخمی نشدن ، اما قوزک پای چپم حالا بیشتر از قوزک پای راستم داشت درد می کرد ، داشت دیرم می شد ، چاره ای نبود باید می رفتم ، می خواستم بدونم چقدر وقت دارم ، گوشیمو از جیبم در آوردم ، لعنتی این کی شکست؟ انگار صفحه نمایشگر ترک برداشته بود ، درب عقبش هم که شکسته! لنگان لنگان دویدم توی اتاق ، با چسب شیشه ای گوشی رو جمع و جور کردم ، به ساعت یه نگاه انداختم چند دقیقه هنوز مانده بود ، ای بابا پس مدارکمو کجا گذاشتم؟ ، مجبور شدم هرچی کتاب و جزوه بود از طاقچه پایین بریزم ، هنوز پیدا نشده بودن ، با پاهام پخششون کردم به هر طرف ، آها اینجاست ، برداشتم ، به سرعت به طرف درب خونه دویدم ، اما وقتی از در بیرون اومدم ، یا امام حسین موتورم! ، باورم نمیشد ، رنگ از رخم پریده بود ، دیگه قوزک های چپ و راست پاهام درد نمیکردن ، کم مونده بود مدارک از دستام بیفتن ، از شانس ما هیچکس هم توی کوچه نمونده بود . ناخود آگاه به طرف سر کوچه دویدم ، هیچی هیچی ، باید چیکار می کردم؟ با یه قیافه ی بهت زده برگشتم به طرف خونه ، از اون سر کوچه یه موتوری داشت به این ور می اومد ، توی دلم گفتم میخای تَرک این موتور سوار شم برم دنبال موتورم؟ ، بعد گفتم ، چقدر ساده ای ، موتور نزدیک شد ، مصطفی پسر همسایه بود ، موتور کی خریده؟ ، از بغلم با خنده رد شد ، وحشی شده بودم ، مثل گرگ افتادم دنبالش ، مصطفی ترسیده بود ، فکر نمی کرد اینهمه عصبانی بشم . گاز کش تا سرکوچه بعدی رفت و ترمز سیخ کشید . زد به جک بغل و مثل فشنگ فرار کرد ، نفس نفس زنان به موتور رسیدم ، گوشیم داشت زنگ می خورد ، تا اومدم جواب بدم قطع شد ، حتما نامزدمه شارژ نداره ، تک زنگ میزنه ، می خواستم یه پیامک بدم بگم چی شده صفحه نمایشگر ترکش بیشتر شده بود ، موتور روشن بود بیخیال شدم گفتم اگه سریع برم می رسم . مدارک را روی باک گذاشتم ، سوار شدم و دنده ، دوباره کلاج رو سریع رها کرده بودم ، اینبار هم موتور رو کنترل کردم اما مدارک افتاده بود زمین ، موتور را نگه داشتم ، پیاده شدم ، مدارکم را برداشتم ، گذاشتم زیر کاپشن ، دوباره سوار موتور شدم . دیر شده بود برای همین خیابون را خلاف رفتم ، سرعت موتور سرمای هوا رو زیاد می کرد ، انگار نم نم بارون دوباره شروع شده بود ، گفتم اصلن مدارک تکمیل هستن؟ ای کاش قبلش زنگ میزدیم بانک ، اگه ضامن های این وام رو نتونم سر موقع جور کنم چی؟ ، که تلق .

نمی دونم چی شد ، من وسط خیابون افتاده بودم یه ماشین ده سانتیمتری من زده به ترمز ، یه ماشین هم موتور منو بغل کرده .

کاری از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیبازرانglarisha
[ 27 / 12 / 1398 ] [ 1:24 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تاریخ ما با ما چه می گوید

به افتخار سردار قاسم سلیمانی




تاریخ ما با ما چه می گوید

تاریخ ما از ما چه می خواهد

بادها هر صبح دم با ما چه میگویند

هر پیچش بادی میان دشت ها سوز صدای ناله ای از قرن هاست

انگار تابوتی کنار گوش من وزوز کنان بیدارباشی می دهد هر روز صبح

بیدار شو

من هم بسان باد ها با خشم

با چشم هایی باز در قلبم

 

رود ها از  صبح تا شب

با ما چه میگویند

با نفرتی مرموز از سمتی به سمت دور می رانند

در  چشم های ما شتابان کینه ی تاریخ را بیدار می سازند

تابوت صدها کشته را بر دست های آب تا دریا شتابان

 

کوه ها هر روز همرنگ غروب

با ما چه می گویند

وقتی که خون در تنگنای سینه ی هر کوه می افتد

انگار فریادی پر از اندوه و محکم پرچم خونخواهی اش بالاست

بر قلب هر آزاده ای با سوز می خواند

اینجا سرای مردمان درد در سینه

این خاک خون در پهنه دارد این وطن صدها هزاران لاله ی در خونش آغشته

 

هر ذره از این خاک مظلوم ستم دیده

برای ما شعار پایداری را به رسم مرگ می خواند

تا یادمان باشد که سرداران بسیاری

با خون خود تنها برای ما

تنها برای آرمان ما

 

من چشم هایم را شتابان باز خواهم کرد

در قلب خود فریاد خواهم کرد

خون شما را پاس خواهم داشت

این سرزمین را پاس خواهم داشت

این دین و آیین را

با چنگ و دندان پاس خواهم داشت

 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: تاریخمحمد حسین داودیگلاریشا glarishaسردار قاسم سلیمانیبازران
[ 26 / 10 / 1398 ] [ 1:5 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آب شو آب

کوه ، کوه یخی به حالت زار
سرد و غمناک ایستاده کنار

یخ خروارها سکوت به لب
قلم آراستی به مشکی شب

خیره ای با سوال می نگری
مرده ای در خیال می نگری

سالها هر چه هست دی‌ماه است
برف و سرما و سوز در راه است


شده دریا برات مثل مزار
خفته‌ای در میان به حالت زار

قبر کَن، کیست؟ باد بیل به ‌دست
شاعر مرده ، شهر مرده پرست

آب شو آب ، آب جاری شو
پیچ و تابی بخور بهاری شو

لب گشا، راز گو به بانگ نهیب
قصّه کن بشکن این سکوت غریب

شعله شو بر نخ سرود چو شمع
آتش عشق در وجود چو شمع

شعر از : استاد عظیم سرو دلیر (سرو)



برچسب‌ها: گلاریشا glarisha شعر پارسی عظیم سرو دلیر بازران
[ 23 / 8 / 1398 ] [ 14:13 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

عیب می جمله بگفتی

واژه کن خاطره همدم و  همگامی چند

تازه کن قصه برای دل آرامی چند

 

کیست از دوست نگوید سخنی  نامی چند

سال نو رفته نپرسیده ازو کامی چند

 

"حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند"

 

چون شب عید برایت شده ام عود و گلاب

درشگفتم که شده هر غزلت تازه جواب

 

با صدای سخن عشق برم دیده بخواب

یانه یک جرعه می از دفتر تو مثل صواب

 

"چون می از خم به سبو رفت و گل افگند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند"

 

گندم ابروی تو در سبدحاصل ماست

چشم ویرانگر تو خشت و گل منزل ماست

 

غارت مردم تو پاسگه محمل ماست

لعن و نفرین تو آغشته به آب و گل ماست

 

"قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند"

 

نو کن اندیشه و از رنج کلامت بگذر 

در سرای قلم  از بهره و کامت    بگذر

 

و اگر  رهگذرت کرد    ندامت بگذر

شب پرستی کن و از شهوت نامت بگذر

 

"زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر 

تا خرابت نکند صحبت بد نامی چند"

 

از سیاهی که نوشتی  قمرش نیز بگو

واژه را وا کن و نقد ونظرش نیز بگو

 

از گل و خار که گفتی ثمرش نیز بگو

عیب شبواژه شمردی ، اثرش نیز بگو

 

"عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت نکن از بهر دل عامی چند"

 

این همه علم و هنر چیست که در کار شماست

این چه سری است که هر دل پی دلدار شماست

 

همرهان کار جهان بسته به اشعار شماست

شاهی عالم و آدم کم دربار شماست

 

"ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند"

 

غم ندارد  قلم نو نفس از  خنجر ونیش

چه بسا هرزه که  پاشیده  نمک بر دل ریش

 

بد دلان راه مجویند در این مذهب و کیش

ونخواهید شبی گرگ شود دایه ی میش

 

"پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند"

 

آتش دفتر من شهر شلوغ تو بسوخت

شعر شب آمد و سنگینی یوغ تو بسوخت

 

بس کن ای شبزده عالم به دروغ تو بسوخت

حافظا خامی شعرم به بلوغ تو بسوخت

 

"حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند"

 




 

شعر از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 10 / 5 / 1395 ] [ 22:0 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

یک راز راهنوز

نقش ماهیست که برآب روان می بینم      چهره گنگ تو از یاد نهان می بینم

 چشم دربند دل و سینه ی پرفریادم             عاقبت خنجر پولاد  زبان می بینم

دردعشقی که رخ سرخ مرا زردنمود     آن بهاری که نکو نیست،خزان می بینم

جای جولان غزل نیست برایت بااین      شورشومی که درین دورزمان می بینم

هر چه آنجا غزلت آن و فلان می خوانی

من هم اینجا  همه را چون وچنان می بینم

شعر از : محمد حسین داودی
 
 
یک راز را هنوز برایت نخوانده ام

از این سه دفتری که به اینجا رسانده ام

این دفترم تبلور روح شب است و من

هرگز برای قافیه واجی نرانده ام

شعر از :محمد حسین داودی



برچسب‌ها: glarishaگلاریشا
[ 26 / 4 / 1394 ] [ 14:30 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تمام است

ماحامی آنیم که صد رنگ نباشد

       صددوست بیفزاید و دشمن نتراشد

 

از پارس بعید است دروغ و ستم و جنگ

اسلام نشاید که خشونت زده باشد


.....................................................................................

دست هایت . دست هایت را بیاور
 ناله های بی صدایت را بیاور
هستی و مهر وصفایت را بیاور
با قنوت خود خدایت را بیاور

از خدایت خواهشی دارم

آن نگاه بی قرینت را بیاور
آن صدای دلنشینت را بیاور
آن سجود نازنینت را بیاور
پینه های بر جبینت را بیاور

از خدایت خواهشی دارم

دست هایم را کنار دست هایت
غصه هایم را هم آوردم برایت
دستگیرم شو که افتادم به پایت
 می شود آیا  برایم  از خدایت...؟

از خدایت خواهشی دارم

عمر پراندوه این دفتر تمام است
کار این شبهای افسونگر تمام است
زندگی یا هر چه نامش بود همچون
واژه  های مبهم دیگر تمام است


......................................................................................

چک چک چک  زایشگاه باران

                باران دارد می بارد آری باباران

همچون شبهای من زیر ایوان

              همچون شعری تر  در تابستان

آن چتر خیست آن دفتر را میگویم

دنیای رازآلود یک شاعر

دنیایی در دستان خیس تو
            دریایی با باران دارد می خشکد

چترت را از روی سر بردار

پیراهن را هم از تن برکن

اینجا دیگر نامحرم نیست

باران اینجا را              شب ها را

          باران دلها را هم شست

 

چون باران می خوانم

         چک چک چک دوستت دارم

بر باران سوگند    چک چک چک دوستت دارم
.................................................................

کمی دیگر تحمل کن  

کمی دیگر تمام این نفس تنگی

تمام گریه ها آری تمام درد های شهر و آبادی

  تحمل کن کمی دیگر

 

دنیا برای ما که تا پایان به این سختی نمی ماند

کمی دیگر تمام تلخ کامی ها به زیر پات می میرند

آنوقت بایستی تمام شعر های این سه دفتر را بسوزانم

نمی دانی چقدر این واژه ها از درد لبریز است

.............................................................................

 صدای وحشی تو                     دریده  تار و پودم

نگاه خسته ی تو                   نشسته در وجودم

خدای عاشق تو                   مرا هم آشنا کرد

برای ماندن تو                 دعا کرد        دعا کرد

 

شعرها از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: بارانمحمد حسین داودیگلاریشا glarishaسردار قاسم سلیمانیبازران
[ 9 / 4 / 1394 ] [ 1:0 ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

پیوندها