عیب می جمله بگفتی

گلاریشا

نمونه ای از شعر ها و نوشته های محمد حسین داودی

نويسنده :محمد حسین داودی
تاريخ: 10 / 5 / 1395

واژه کن خاطره همدم و  همگامی چند

تازه کن قصه برای دل آرامی چند

 

کیست از دوست نگوید سخنی  نامی چند

سال نو رفته نپرسیده ازو کامی چند

 

"حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند"

 

چون شب عید برایت شده ام عود و گلاب

درشگفتم که شده هر غزلت تازه جواب

 

با صدای سخن عشق برم دیده بخواب

یانه یک جرعه می از دفتر تو مثل صواب

 

"چون می از خم به سبو رفت و گل افگند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند"

 

گندم ابروی تو در سبدحاصل ماست

چشم ویرانگر تو خشت و گل منزل ماست

 

غارت مردم تو پاسگه محمل ماست

لعن و نفرین تو آغشته به آب و گل ماست

 

"قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه ای چند برآمیز به دشنامی چند"

 

نو کن اندیشه و از رنج کلامت بگذر 

در سرای قلم  از بهره و کامت    بگذر

 

و اگر  رهگذرت کرد    ندامت بگذر

شب پرستی کن و از شهوت نامت بگذر

 

"زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر 

تا خرابت نکند صحبت بد نامی چند"

 

از سیاهی که نوشتی  قمرش نیز بگو

واژه را وا کن و نقد ونظرش نیز بگو

 

از گل و خار که گفتی ثمرش نیز بگو

عیب شبواژه شمردی ، اثرش نیز بگو

 

"عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت نکن از بهر دل عامی چند"

 

این همه علم و هنر چیست که در کار شماست

این چه سری است که هر دل پی دلدار شماست

 

همرهان کار جهان بسته به اشعار شماست

شاهی عالم و آدم کم دربار شماست

 

"ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند"

 

غم ندارد  قلم نو نفس از  خنجر ونیش

چه بسا هرزه که  پاشیده  نمک بر دل ریش

 

بد دلان راه مجویند در این مذهب و کیش

ونخواهید شبی گرگ شود دایه ی میش

 

"پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند"

 

آتش دفتر من شهر شلوغ تو بسوخت

شعر شب آمد و سنگینی یوغ تو بسوخت

 

بس کن ای شبزده عالم به دروغ تو بسوخت

حافظا خامی شعرم به بلوغ تو بسوخت

 

"حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند"

 




 

شعر از : محمد حسین داودی

موضوع: ,
برچسب‌ها: glarisha گلاریشا
نويسنده :محمد حسین داودی
تاريخ: 8 / 5 / 1395


 دیگر دوچرخه من به سراشیبی رسیده است

 

بادهای نیرومند              از هر سو که می خواهید بوزید

 

.

 

 

ترس را در وجودم سرکوب کرده ام

 

 

 

آسمان عصبانی                هر چه می خواهی نعره بزن

 

 

.

 

شرم از صورتم رفته

 

ابرهای  سیاه پوش             هرچه می خواهید آب دهان بیندازید

 

***

 تو اون بهترین سهم عشق منی      وجود تو مثل هوا جاریه

همیشه توی لحظه هام لازمی         نبودت برام مرگه تنهاییه

 

تو از آسمون اومدی ماه من          برای زمین خورده ی شبزده

 خودت می دونی خیلی دوستت دارم    حضورت کنارم تماشاییه

 
***
 

 

 

 

با قدوم تو دل مرده من زنده شده

 

 

 

 

دل پاییز به آبان تو سرزنده شده

 

 

 

 

چارده روز ازین ماه گذشتست وبهار

 

 

 

 

بهترین هدیه به آن ماه فروزنده شده

 

   ***

 

 

 

 

 

 

 

هرکس نفسی دارد و فریاد رسی

 

 

 

 

 

 

            ما را نفسی نیست مگر تنهایی

 

 

 

 

 

 

 

یا آتش اندوه مرا دریا کن

 

 

 

 

 

                        یا معجزه کن شومی و بی فردایی

 

 

 

 

 

 

 با شور نگاهت خبر از دور بده

 

 

 

 

 

                      تا تازه کنی آینه دریاها

 

 

 

 

 

 

  از شور و طرب قصه و آواز بساز

 

 

 

 

 

                    تا قصه کنی معجزه ی فرداها

 

  شعر ها از : محمد حسین داودی

 

موضوع: ,
نويسنده :محمد حسین داودی
تاريخ: 8 / 5 / 1395

یک شب از سوز و تب اسفند ماه

تازه نارنجی به قصری یافت راه

هاج و واج از رنگ ها و نقش ها

در میان پرده ها و فرش ها

دید نقشی در نکورویی یکیست

گفت ای زیباترین نام تو چیست؟

گفت نام من ترنج است ای جوان

نام من در رنج اندامم نهان

گشت نارنج از جوابش در شگفت

خنده کرد انگشت بر دندان گرفت

ای به عمرت صبح و شب نابرده رنج

نام من نارنج و نام تو ترنج

من به سرما سوز مردم دیده ام

قصه ی هر روز گندم دیده ام

من تلاش باغبانان دیده ام

رنج کشت و کار دهقان دیده ام

تو ولی هر  روز و هرشب ساز و رقص

پادشاهان جام بر لب ساز و رقص

کرد مسکین پیر بر کودک نگاه

بغض صدها سینه را با سوز و آه

گفت نام من برای شاه نیست

قصر شاه از رنج ما آگاه نیست

من ترنج از رنج های مردمم

من همان هر روز رنج گندمم

پشت نام من نهفته درد شب

از صدای کودکان  سرد شب

پشت نامم اشک صدها دختر است

نام من همگون نام مادر است

آب و رنگ توست خاک  باغ و دشت

یا طبیعت روح پاک باغ ودشت

تاب و رنگ من دروغ قدرت است

رنج من پنهان به رنگ ثروت است

جنس تو میراث جنس مزدکی

بوی جوی مولیان رودکی

جنس من نفرین کرم سوخته

تهمت پرواز برلب دوخته

عشق دهقان کار نان و زندگیست

  باغبان در لذت آزادگیست

رنج اینجا زیر پای مست شاه

آه مظلومی لگد مال و سیاه

انتهای تو به خاک است و زمین

انتهای من به نیرنگ است و کین

آتشست این رنج نام و باد نیست

  مرهم این زخم جز فریاد نیست

 

 

شعر از : محمد حسین داودی

موضوع: ,
نويسنده :محمد حسین داودی
تاريخ: 1 / 5 / 1395

 

دیگر نیازی به لباس های سپید نیست .

کافیست با آسمان باشیم

کافیست مثل زمین باشیم

 (زمستان89 وقتی به کرایه لباس عروس 400هزارتومان دادم)

..........................................................

"عین" بی نقطه و گشوده زبان                 همدم آفتاب پاییزی

 "شین" پر نقطه و نشسته چنان       چون برآشفت کردن چیزی

 "قاف" قهر از غروب قصه شب              کنج جغرافیای تنهایی

 هر سه در  سیل واژه معتکف اند            به امید رهایی از جایی

 با سه حرف از تمام جادویت               کرده ای در کویر تسخیرم

با سه حرفی که   واژه های مرا            می کند همصدای تقدیرم

شعر ها از : محمد حسین داودی

 

موضوع: ,
تازه ترين مطالب
لينک هاي مفيد
ابزارک هاي وبلاگ
قالب وبلاگ

 RSS 

Alternative content