خاطره های خوب و بد

گلاریشا

نمونه ای از شعر ها و نوشته های محمد حسین داودی

نويسنده :محمد حسین داودی
تاريخ: 13 / 5 / 1399

 

خاطره های خوب و بد ، از آدم های دور و بر

 

آرام درب خانه را باز کردم . از پشت پرده نیم نگاهی به داخل انداختم . پدرم عینک نزدیک بین زده بود و کتاب می خواند . خبری از مادرم نبود . ساکت و سریع از حیاط عبور کردم و به راهرو رسیدم ، بدون معطلی از پله ها بالا رفتم .  رفتم سراغ آینه . گردنم بدجور خراشیده شده بود . باورم نمی شد که یک دسته اسکناس اینهمه تیز باشد . شاید هم پوست من ظریف بود . اگر والدینم بو می بردند دردسر می شد. به تراس رفتم . شیر آب را باز کردم . سرم را آنقدر جلو بردم تا آب به زیر گردنم رسید. سوزش زخم بیشتر شد . ته دلم گفتم :

- اگه منم بجای یه  20تومنی کهنه پاره ، مثل همه یه صد تومنی برای کمک به مدرسه می دادم ، معلم اونجور نمی زد توی صورتم .

دوباره جلوی آینه ایستادم . انگار یک نوار خون آلود زیر گردنم چسبانده باشند . پیش خودم گفتم :

- کاش با شلنگ یا خط کش می زد ، درد داشت اما دردسر نداشت .

برگشتم به طرف تراس و فکر کردم که خیلی بدبختم .

- بدشانسی رو ببین ، این همه معلم ، باید این معلم ما می شد ؟

لحظه ای خنده ام گرفت . یاد آقای نجفی معلم سال گذشته ام افتادم . کمتر پیش می آمد دانش آموزی را تنبیه کند . اشتباهات همکلاسی هایم را ، چند بار هم که شده ، تذکر می داد . ابتدای سال بود و یکی از همکلاسی ها میز خود را کثیف کرده بود . آقای نجفی بلافاصله برای او قرص ضد تهوع و یک لیوان چای شیرین آورد . بعد از باغچه حیاط مدرسه مقداری خاک خشک آورد و روی میز و موزاییک کثیف ریخت . و با حوصله جارو کرد . و با خاک انداز همه را جمع کرد . و میز و موزاییک را تی کشید . خنده ام از آن بابت بود که تصور کردم اگر سر کلاس آقای محمودی کسی کثیف کاری کند ، چه بلبشویی راه می افتد . با خودم گفتم :

- تف به این زندگی ، پول نداریم مگه مجبورم درس بخونم . لامصّب چقدرم می سوزه

آقای محمودی سر کلاس فقر دانش آموزان را مسخره می کرد . هر از گاهی به چند نفر گوشزد می کرد که بهتر است سراغ کار بروند تا ادامه ی تحصیل . گهگاه از شغل والدین دانش آموزان می پرسید و آنها که کارگر ساده بودند را مسخره و سرزنش می کرد .

توی همین فکر و خیال بودم که صدای باز شدن درب راهروی بالا را شنیدم . درجا خشکم زد . مادرم بود . شاید از کفش هایم متوجه بالا آمدنم شده بود . گیج شده بودم . مادرم نباید زخمم را می دید . کتاب فارسی روی تاقچه دم دست بود . سریع برداشتم و جلوی صورتم گرفتم .

- بالام جان چیکار میکنی قربانت شم؟ بیا پایین . ناهار نمی خوری ؟ صبحانه که نخوردی پس چرا ...

مادرم خیلی سریع متوجه موضوع شد . دروغ سرهم کردن هم فایده ای نداشت . سر سفره که نشستم ، موضوع اصلی صحبت های اعضای شلوغ خانواده ، مربوط به زخم زیر گلوی من می شد . برای روشن شدن ماجرا پدرم متقاعد شد که فردا به مدرسه برود  .

***

سر کلاس دلهره ی عجیبی داشتم . از اتفاقی که قرار بود بیفتد وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . آرزو می کردم یک ماشین جلوی درب مدرسه بایستد و از من بخواهد که سوار آن شوم و مرا با خود ببرد . و برای همیشه از این حول و ولا خلاص شوم . زنگ که خورد ، رنگ من پرید . انگار بمبی منفجر شده باشد . به ثانیه نرسید که صدها کودک پر انرژی ، سالن های مدرسه ی قدیمی را به اشغال خود در آوردند . درمیان شلوغی کودتای کودکان ، یکراست رفتم سراغ دفتر مدیر. خبری نبود . با خودم گفتم :

- خدارو شکر ، فکر کنم بیخیال شده باشه

بچه ها از اینکه ساکت و آرام بودم تعجب کرده بودند .

- هوی داودی چیکار می کنی ؟ بیا بریم کنار دستشویی کشتی بگیریم.

عجیب بود که اینهمه از آمدن پدرم به مدرسه می ترسیدم ، سال قبل که پدرم به مدرسه آمده بود آقای نجفی از او استقبال گرمی کرد . و از او خواست تا برای دانش آموزان حدیث بخواند . نجفی انسان متدیّن و معتقدی بود . بعضی روزها از خاطرات انقلاب و جنگ برای ما می گفت . به امام خمینی عشق می ورزید و از آرمان های او تعریف و تمجید می کرد .

اما امسال خیلی فرق می کرد ؛ آقای محمودی هر ازگاهی مسائلی مثل سوء استفاده ی آخوندها از لباس و جایگاهشان را در کلاس مطرح می کرد . بعد هم از حقوق کم معلّمان می گفت و اینکه او را به این خراب شده تبعید کرده اند . اما من همیشه پیش خودم می گفتم :

- خدارو شکر که آقای محمودی از آخوند بودن بابام اطلاعی نداره ، بزار هرچی میخواد بگه به من چه .

هنوز کمی نگران بودم . قدم زنان به درب ورودی سالن رسیدم . حیاط مدرسه ، پنج یا شش پله پایین تر از سالن بود . از بالای پله ها حیاط شلوغ مثل لانه ی زنبور عسل پر از جنب و جوش بود . آرام از بین دویدن های بچه ها و داد و بیداد ناظم مدرسه عبور کردم و نزدیک بوفه رسیدم . بعضی ها پفک ، بعضی بستنی یا یخمک. زیر لب با عصبانیت گفتم :

- عوضیا حداقل تعارفم نمی کنن .

آقای نجفی گاهی زنگ تفریح بین دانش آموزان قدم می زد . وقتی به کنار بوفه می رسید برای بعضی از دانش آموزان پفک یا بستنی می خرید . از سلامتی دانش آموزان پرس و جو می کرد و نگران چشم ضعیف ها بود . وقتی متوجه می شد که دانش آموزی از ضعیفی چشم رنج می برد ، برگه ای از مدیر می گرفت و برای گرفتن عینک از مرکز  درخواست می نوشت . چشم و ابرو و ریش سیاهی داشت. معمولاً لبخند می زد . بچه ها به شوخی می گفتند آقای نجفی شبیه عکس شهداست. کت و شلوارش نو نبود اما همیشه اتو کشیده و مرتب به مدرسه می آمد و بوی عطر حرم می داد .

زنگ تفریح تمام شده بود ولی هنوز بیشتر دانش آموزان بدو بدو می کردند . ناظم مدرسه با یک شلنگ یک متری از همان حوالی بوفه ، شروع به پاکسازی کرده بود . اینبار من ، مثل تعداد انگشت شماری از دانش آموزان که سر وقت و منظم به سمت کلاس می رفتند ، سر جایم ساکت نشسته و به نذر و نیاز مشغول بودم . بچه ها همه وارد کلاس شدند و کتاب و دفتر را روی میز گذاشتند . به دستور آقای محمودی ، اول هر کلاس ، دفتر و کتاب آن درس را روی میز می گذاشتیم ؛ اگر کسی دفتر و کتاب نیاورده یا تکالیفش ناقص بود ، یا حتی اگر کتاب و دفترش را کثیف کرده بود ، با شلنگ مجازات می شد .

 دقایقی از کلاس می گذشت اما خبری از معلم نبود . صدای شلوغی بچه های کلاس لحظه به لحظه بیشتر می شد .

-  بچه ها موتور آقای محمودی پنچر شده تصادف کرده مرده .

-  نه بابا داره چایی می خوره . تنیس بازی کرده خسته شده .

-  توجه !توجه!  آقای محمودی سرماخورده ؛ امروز تعطیل می باشد .

آقای محمودی یک موتور گازی داشت . یک اور خاکی رنگ می پوشید و ریش جوگندمی خودش را گاهی می تراشید. دیر کردن و نیامدن آقای محمودی خیلی عجیب نبود . با اینکه به بهانه های مختلف دیر می آمد ، اما اگر دانش آموزی بعد از خودش وارد کلاس می شد ، با خط کش مورد تنبیه قرار می گرفت .

بیشتر روزها  در زنگ تفریح ، با معلم پرورشی تنیس بازی می کرد . برای صحبت با والدین بچه ها علاقه ای نشان نمی داد ؛ خیلی حرف نمی زد ؛ و از بچه های حرّاف متنفّر بود . آن روز داشت برای دانش آموزان درباره لزوم کمک به مدرسه صحبت می کرد که من با صدای بلند گفتم :

- آقای مدیر گفته کمک به مدرسه اختیاریه

از اینکه بی اجازه حرف زدم عصبانی شد . با دسته ی پولی که در دستش بود به من نزدیک شد و محکم به گلوی من ضربه زد . شاید خودش هم فکر نمی کرد پول بتواند اینطور خراش بیندازد . وقتی قرمزی گلویم را دید شوکه شد .

آقای نجفی هم یک موتور گازی داشت . پارسال که برف آمده بود و با اینکه رانندگی با موتور گازی روی برف خیلی سخت بود ، او به موقع به کلاس رسیده بود . اما برای دانش آموزانی که دیر می آمدند تنبیهی در نظر نگرفت . قبل از اینکه کلاس را شروع کند ، نیم نگاهی از پنجره به حیاط انداخت . ناظم مدرسه چند دانش آموز را بخاطر دیر آمدن مجبور کرده بود در آن سرمای شدید پشت درب سالن بایستند . ناظم را صدا کرد و او تقاضا کرد بگذارد تا دانش آموزان به کلاس هایشان بروند . زنگ تفریح یا ورزش که می شد ، یکی از سرگرمی های آقای نجفی جاساز کردن توپ بادی داخل توپ پلاستیکی بود ، با این ترفند بچه ها لذت بیشتری از بازی با توپ را تجربه می کردند .

یک روز صبح سر صف ، اعلام کردند که آقای نجفی برای سِمَت دیگری به مدرسه ی بزرگتر منتقل می شود . آن روز بچه ها می خندیدند و شوخی می کردند . در حقیقت ، ناراحتی دانش آموزان مدرسه از روزی شروع می شد که نبود آقای نجفی را احساس کنند . آنروز فقط بچه های کلاس ما نبودند که ناراحت بودند . آنروز  همه ی مدرسه از رفتن او ناراحت بودند .

تاخیر معلم بیش از حد شده بود . آشوب بچه های کلاس ، تمام مدرسه را دربر گرفته بود . مدیر با چهره ای عصبانی از راه رسید :

-   خفه شید . چه خبره ، وحشی شدید ؟ بچه ی آدم نیستید مگه ؟ صدای یکی در بیاد با شلنگ سیاش می کنم

سکوت محض . کمی جلوتر آمد . نفسِ عمیق . با صدایی ملایم مرا صدا زد :

-           داودی بیا دفتر کارت دارم .

انگار که یک سطل آب سرد ، روی سرم ریخته باشند . بهت و حیرت . دلهره . بلند شدم و دنبال مدیر راه افتادم . وارد راهرو که شدیم از دور لباس پدرم دیده می شد. آقای مدیر من را کناری کشید و زیر گلویم را وارسی کرد .

-           نمی تونستی دیروز بیای به خودم بگی مردنی؟ چی شد اینجور شد؟

که زدم زیر گریه . هق هق کنان اتفاق دیروز را تعریف کردم .

-   خب بسه . گریه نکن . نه به اینکه مادرتو میاری همش ترکی حرف می زنه ، نه به اینکه ...

صدای بلندی باعث شد که آقای مدیر به سرعت به طرف دفتر برگردد . صدای پدرم بود . بحث بالا گرفته بود . من هم دنبال مدیر به دفتر نزدیک شدم

-  بله آقا بعله ، لازمه ، شما آخوندا همه جا می خواید براتون تبعیض قائل بشن ؛ وگرنه اینهمه دانش آموز چرا...

-           آخه کجا؟ ، کی به شما گفته؟ ، کی گفته برای تربیت ، بچه ی معصوم رو زخمی کنی؟ ، آخه کدوم...

که مدیر پرید وسط بحث و آقای محمودی را کنار زد .

-           ای بابا بحث برای چیه حاج آقا . پسر خوبم آقا محمد حسین ، چند روزیه بی نظم شده ، عیب نداره پیش می آد ، اتفاقیه که افتاده ، معلمش یه اشتباهی کرده . حاج آقا صلوات بفرست . گذشت کن .

مدیر مدرسه هرطور بود پدرم را راضی کرد . پدرم که رفت مدیر تا آخر زنگ با معلم ما صحبت می کرد . تا ظهر آن روز آقای محمودی حتی یک کلمه ی دیگر صحبت نکرد . حتی تکالیف . اما فردا قطعاً اینطور نبود . من می ماندم و یک معلم پر از کینه . منتظر فرصت . من می ماندم و ، مجموعه ای از خاطره های خوب و بد ، از آدم های دور و برم . جامعه ای از یک نسل شلوغ . یک نسل سوخته .

 

به قلم : محمد حسین داودی

موضوع: ,
برچسب‌ها: glarisha گلاریشا
تازه ترين مطالب
لينک هاي مفيد
ابزارک هاي وبلاگ
قالب وبلاگ

 RSS 

Alternative content