مگه نمی بینی خدا قحطی رسیده گندم؟
خودت که می شنفی بابا سر و صدای مردم
دنیا دیگه عوض شده مثل گذشته ها نیست
دیگه بجز خود خودت کسی به فکر ما نیست
زندگی یا هر چی که بود برای ما تمومه
طاقت ما تموم شده ، حلاله یا حرومه
بنده ی بی پناه تو جز تو کی یارش میشه؟
مگه بجز تو هم کسی پشت و پناهش میشه ؟
یه راهی یه عنایتی خودت یه چاره ای کن
این تو و این ویرونه ها ،خودت اشاره ای کن
به فرّ و شوکتت خدا ظالمو سر به زیر کن
به حق برکتت خدا گرسنه ها رو سیر کن
شعر از : محمد حسین داودی
نقش ماهیست که برآب روان می بینم چهره گنگ تو از یاد نهان می بینم
چشم دربند دل و سینه ی پرفریادم عاقبت خنجر پولاد زبان می بینم
دردعشقی که رخ سرخ مرا زردنمود آن بهاری که نکو نیست،خزان می بینم
جای جولان غزل نیست برایت بااین شورشومی که درین دورزمان می بینم
هر چه آنجا غزلت آن و فلان می خوانی
من هم اینجا همه را چون وچنان می بینم
از این سه دفتری که به اینجا رسانده ام
این دفترم تبلور روح شب است و من
هرگز برای قافیه واجی نرانده ام
شعر از :محمد حسین داودی
امشب ای شورشب من واژه هایت سر بگـیرم
آتشت پرکرده دفتر را دفتری دیگر بگــــیرم
می کشی آتش جهــــانم می کنی نفرین زمانم
کردی ام پا تا به سرآتش تا بسـوزم پر بگــــیرم
همزمان با نعـــــره ی تو نعره ای ازجان برآرم
آنقدر فریـــاد خواهم کرد تا ازاین غم بر بگیرم
سوزی ای شب درد گیری خون شوی در من بمیری
بشکنی در قلب در بندم همدمی بهتر بگیرم
مانده این نفرت به سینه پرشدم از درد و کینه
چون تورا دیگر نمی بینم مصــــــرع آخر بگیرم
شعر ازمحمدحسین داودی
از دفتر خرابه شب (محمد حسین داودی /شبزده)
سربازها هزاران نفر پوتین ها هزاران جفت
باتون ها هزاران عدد دسبندها هزاران زوج
ده متر هم طناب و دیگر هیچ ، جز
جز یک نام زشت از بیداد و ظلم
جز تهمتی به قلم یا دروغی بزرگ
جزخیانتی به همه بگو و دیگر همه
شعر از : محمدحسین داودی
ای واژه ای برای رهایی از واژه های رنج و سیاهی
ای بر فراز پرچم نیکی در پست گاه پوچ تباهی
ای یادگار ژاله ی پرپر ای خون گرم سایش خنجر
ای رنج های نسل پر از غم درآخرین چکامه ی دفتر
ای آخرین کشاکش مستی بر تارک زمانه نشستی
تو راز جاودان وجودی از نیستی رسیده به هستی
پیروز آه آینه هایی مظلوم جنگ وخون خدایی
فرهنگ اشک و ظلم ستیزی آزادمرد و سرو رهایی
بوی دعای تو پر میکنه شهر قدیمی تنهایی رو
داغ نگاهت علامت زده نوکر روضه ی زهرایی رو
اسم تو میبرم از یاد مگه میتونی قلبمو آروم کنی
گوش بده میشنوی بد می زنه تپش قلبمو که می دونی
کی بهم میگه باید هیئت برم؟ کی بهم میگه شدعزای شما
کی لباس مشکیمو کرده تنم کی داره بم میگه پاشو بیا
گم میشم توو سیاهی مثل علم این عطره چیه الآن تووی تنمه
تا صبحم باشه بازم هیئت میرم همه دلخوشیم آخه این پرچمه
از مجلست خیالت تخت تخت همه خوبیم خدا مگه بد میده؟
هرجوری شده سفره داریم امسالم خدا به کار شما برکت میده
یه ماهه قبل محرم بیاد مشکیو عشق شبای شما
می دونی جایه دیگه نیس جامنو فقط میام پا عزای شما
می دونی جای دیگه نیس جام اصن باز با یه عشقی رسیدم همین
نگو نیا که میریزم بهم دیوونه تر میشم اونوقت بیا ببین
خلوت شعر شبام می خونه قصه ی پرچم پر هیبتش
یا حسین گفتم و بازم می گم کربلایی میشم از برکتش
...
دستاتو باما بالا بگیرو دردای ما را فکر شفا کن
دردای دنیا تو سینمونه ما شیعیان را امشب دعا کن
آه ای خدایا مظلومه شیعه پایان نداره رنج مدینه
تا شیعیان مظلوم بحرین سینه به سینه بیداد کینه
راه خلاصی دوره خدایا آخه کجای دنیا چنینه
کشتن گناهه جزمال شیعه نامرده دنیا تف بر زمونه
شور حسینه دنیا شلوغه زشتی میمیره با خون شیعه
دنیا سیاهه درداش زیاده با خون شیعه آروم می گیره
الله اکبر ذکر لبامه خونم می جوشه قلبم میسوزه
آقام حسینه این راه اونه با خون پاکش چشم انتظاره
چشما پراشکه دردا زیاده ظالم برا ما رحمی نداره
آره همینه دنیا کوچیکه دردای دنیا پایان نداره
...
...
...
یه جمعه ی دیگه
تموم شد آقا جون
گذشت جوونیمون
پای روضه هاتون
آخه آقا جون چقدردیگه باشیم چشم به راهتون
منتقم خون حسین بن علی
شهید بی غسل و کفن اربابمون
جمعه ها یکی یکی میآن و می رن عمر ما تموم
یاپای مجلس روضه ای که می شه
مثل شمع میسوزیم عاشقونه براتون
گریه می کنیم و سینه می زنیم
کوچه کوچه ی غریبی رو آقا جون
یه بارونی توی نگامه
توی شادی و غصه داره یه دم می باره
نمی دونم چرا آروم نداره
داره می سوزه و پردرمیاره
نمی دونی مگه جمعه ها که می شه هیئت داره
امشب برای ستاره های هفتا کهکشون
ناله های جوونترای شهر آسمون
یه گوشه ای خلوت میکنن و با هم می خونن
تموم عالمو حیرون میکنه صدای دلشون
توی موج عاشقونه غریبونه
با یه صدای پراز غصه
داره می خونه یه روضه خونه
صدا داره توی گوشه ی قلبم می زنه جوونه
دل هر کسی پر در میاره اشکم می باره
قراره بریم کرب وبلا
برای لیاقتش می ریم به پابوس امام رضا
میریم زیر ایوون طلا
با سوز و آه
روضه می خونیم گریه می کنیم سینه می زنیم
به شب تاریک خونه ی قلبم
تابیده خورشید عالم و آدم
می دونی هرچی بزرگه تو دنیا
اگه کنار پرچمه کوچیکه برا من
همه حسینیه بوی خدا میشه پره از زمزم مهر شما میشه
نوبتی هم باشه نوبت روضه ی سقای تشنه ی کربوبلا میشه
...
...
...
پارچه عزا پیرهن سیاه هیئت میگیرم
آرزومه یه روز توی هیئت بمیرم
زیارت آقام حسین اول عشقه
سینه زنون گریه کنون امشب بهشته
روضه ارباب می خونم شفا می گیرم
دستمو بالا می کنم عطا می گیرم
نماز دعام ذکر شبا م عشقم امیره
همین روزا حاجتمو از خدا می گیره
دارم می گم هر جوریه می شم خدایی
با اذن حضرتش می شم کرب بلایی
این دیگه حاشا نداره عاشق شدم من
مرثیه خونم و نمک خوردت شدم من
دست منو بگیر بیام باز در خونت
یه وقت نشه جدا بشم از در خونت
تموم عالم یه طرف با جود و جاهش
پرچم هیئت یه طرف با اسم پاکش
نماز دعام ذکر شبام هیئت میگیرم
دارم می گم یه روز توی هیئت میمیرم
...
شعر ها از : محمد حسین داودی
برچسبها: گلاریشا بازران محمدحسین داودی محرم
ای تمام خاطرات تازه را مدیون تو
ای هجاهای تمام واژه ها مجنون تو
ای خروش ابرهای تیره ای باران
وحشی ترین شعر از تمام دفتر ای آهوی سرگردان
ای طلوع تازه ای فرخنده یار من
موجز ترین موج غزل فصل بهار من
ای تمام واژه ها همراه تو
وحشی ترین شعر از تمام دفترم در راه تو
در راه تو
شعر از محمدحسین داودی
دوباره جنگ و دوباره صدای آتش و جنگ
دوباره بازی مرگ است و جای آتش و جنگ
سیاه مانده زمان و تباه گشته زمین
و جنگلی که تبر شد برای آتش و جنگ
ولی هنوز تو با واژه ها غزل بکش و
ترا چه کار به چون و چرای آتش و جنگ؟
و دست آخر از آن طنز های پر مهرت
پر از شمیم غزل کن فضای آتش و جنگ
شعر از : محمد حسین داودی
تمام درد زمین یادگار خستگی من
هجوم سرد زمان موسم شکستگی من
سراب تلخ جنون ابتدای بی کسی تو
حصا ر زرد خزان اوج دلگسستگی من
تمام خشم زمین جرم دل نبستگی تو
تمام درد زمان مزد د لشکستگی من
چنان گرفته تب درد هر کرانه این شهر
که درد و ظلمت وغم کرده نیست هستگی من
حضور توست دراین کشتی جنون زده شب
که گشته شعرشب من به گل نشستگی من
نشسته ظلمت محض تودر یگانگی غم
که گشته ظلمت وغم همدم دودستگی من
ببین چه پست وسبک گشته آسمان به سرٍٍٍما
که سهم تیر وکمان شد زدام رستگی من
رسیده موسم تسلیم و انتهای صداقت
کنون رسیده معما به دست بستگی من
بی گناهی واژه ای نایاب و در زندان شده
خشم و وحشت مهره ای همواره در میدان شده
هیچ کس باور نکرد این جهل تمییز گناه
رستگاری واژه ای همواره بد عنوان شده
این چه ترس تلخ شعر است و چه بهت و اضطراب
این چه درد است عشق با دیوانگان همسان شده
ظلم نیکی شد به خصم و کفر تیغی سوی دوست
درد چون عادت به خواب و خصم چون مهمان شده
دفتر سرخم مبین مرده چنین بی پای و سر
روز دیگر را ببین گویی سراپا جان شده
شعرها از : محمدحسین داودی
بی سبب نیست که دیریست زما بی خبرید
درد ما درد شما بود و نمی دانستید
از کسی هم نشنیدید چرا بی خبرید؟
کی توانید رسیدن به نهان خانه ی دور
که به اندازه ی آن فاصله ها بی خبرید
باز هم صحبت بی دینی و نادانی ماست
نکته اینجاست ، شما هم به خدا بی خبرید
چشم بگشای و بیا آخر بازی اینجاست
پرده بردار و ببین تا به کجا بی خبرید
بیزارم از مصالحه با دزدان مستضعف وغلام اگر باشم
آزاده ام مبارز پردردم حتی اگربه تیغ بگیرندم
هرگز اسیر سایه نمی گردم درظلمت تمام اگرباشم
رنجور جهل مردم محرومم افسون می نکرده زمین گیرم
درجنگ باجهالت انسانم شمشیردرنیام اگرباشم
با مردم گرسنه خروشیدم تا ریشه کن کنم ستم دشمن
خواب ازدوچشم شب بزدایم من بد نام شهرشام اگر باشم
من حیدرم مبارز انسانم انسان خفته برکفن آهن
درجهدنان وسفره ی یک نسلم بی یار و بی سلام اگر باشم
گر بر ردای کهنه ی این مسکین بنشسته گرد وخاک پریشانی
دستار نان به دست که بسپارم مدهوش انتقام اگر باشم
ای نسل سرد آهن و دژخیمان من فزت خوانده خسته ی یک دردم
زخمم شریک اشک یتیمان شد محتاج شیرخام اگرباشم
خشمم گریبان می درد نخوت چه سودا می کند
صبرم دمادم می برد کشتار پروا می کند
دستم چو مجنون خشن تیغ قلم را می کشد
شعرم قلندرمی شود امشب چه غوغا می کند
ناگه زبانم می برد چشمم سیاهی میرود
شعرم به خاک افتاده و نفرین دنیا میکند
شهر من و خون جگر شعر من و ببریده سر
اهریمن پولادپر خندان تماشا می کند
آرام چون اسرار من همپایه با پندار من
این شهر بی آزار من دردش هویدا می کند
شهرم غریب وبی رمق زهرجنون سرمیکشد
شعرم هراسان خفته و تکرار فردا می کند
شعر از: محمد حسین داودی
از بیشه زار کولی روحم عبور کن
با یونجه های دم زده از لابه لای دست
با آفتاب داغ خیالی که می شود
هر روز از ترانه تر و بوی تازه مست
در گرمگاه سینه این بیشه بوی توست
مثل شمیم بوسه ای از کوه دوردست
مثل نوازشی به تن خسته می دمد
مثل ترنمی که بر اندیشه ها نشست
یا چون تلاطمی است در اعماق دفترم
موج تغزلی است که در شیشه ها شکست
از بابت تداوم شبواژه بسته ام
با قامت رسای صدای تو داربست
یک رو ز هم زسوز حضور تو می زنم
آتش به برگ های خزان پیشه هر چه هست
شعر هااز : محمد حسین داودی
اقراء ای شاعر این مکتب برهان قلم از غزل بی جان
به کفن مبرد قلم حسرت هرکس که کشد نفس از طغیان
نرسد روزی علقی آید از باور خود قلمی ساید
درسرسودای جهان زاید آنگه مکنی عجب از انسان
ان الانسان لیطغی به گاه قدرت و استغنا
نهفته نعره ی انسان ها را ثروت به ستم قدرت به بیان
قلمی برا ی مردم مسکین قلمی دریده جامه ی تمکین
قلمی کشیده خنجر خونین به نبرد جاودانه ی عصیان
انسان نماد ربک الاکرم طغیان نماد ما لم یعلم
و غزل نماد تحقیر قلم وکفن به رنگ سوره ی رحمن
ان الانسان لیطغی به گاه قدرت و استغنا
نهفته نعره ی انسانها را
ثروت به ستم قدرت به بیان
شعر از محمد حسین داودی
که بغض و گریه و تشویش تک بهانه تو
خروش عشق گرفته همه کرانه من
چرا گرفته تب درد هر کرانه تو ؟
حدیث جود و جفا ماند بر زمانه ما
گذشت عمر و نشان داد این زمانه تو
غروب رنج من و آفتاب دفتر من
دوباره ماند همه آرزو به لانه تو
ببین چه تازه و تر گشته شور شعر شبم
دگر نمانده اثر از غم شبانه تو
هجوم واژه ی شب رفته از سروده من
هنوز مانده از اندوه جاودانه تو
نشسته آتش یک کینه بر خرابه شب
نمانده ذره ای از آخرین نشانه تو
اثر نمانده از آن زخم خنجرتو ولی
همیشه بیرقی از خون کنار خانه تو
آسمان سربی ، هوا دود است
چشم های من مه آلودست؟ شاید
صبح ما صادق نمانده است .
روز بی خورشید گشته آه شاید محو و نابود است.
سروهای کوچه در انبوه سرب ودود گم گشتند
هیچ کس درشهر پیدا نیست .
آه کابوس است کابوس است کابوس است
کوچه ام شهرم دیارم دوده اندود است.
خشم صحرا بوده یا نفرین جنگل؟
یا خدا احسان خود از ما زدودست ؟
ای زمین ای گاهوار راحت انسان
باد و خاکت را بشوراندی برای ما؟
آب را از ما جدا کردی و آتش را؟
آری آتش .
نخوتم در بهت کوچه ، آتشی برپای بنمودست
من چه میدانم؟
من چه میگویم؟چه می رانم؟
این پلیدی کار آتش نیست
این پلیدی از غبار خفته ی یک شهر خاموش است
آه کابوس است کابوس است کابوس است
قم . تیرماه ۱۳۸۸ شبزده(محمدحسین داودی)
دیگر تمام مزرعه در اختیار توست
دنیای پر زدرد و دروغت و کینه ات
نسلی ز ذات پست تو ای هرزه گرد مست
وقت هجوم بر من مسکین شبزده است
چرا بوی اسپند را دوست دارم؟
که خاک است خوانش و همواره پاک است
و پرمیشود بیشه از بویش اما
هلاک است این بیشه دیگر هلاک است
از ایجاز و ارزانی اش در شگفتم
نه برگی برای دریدن نه خاری
از اعجاز او در بیابان بگویم
نه گنجی نهان دارد از خود نه باری
که یک نکته در ویژگی های آن نیست
درون و برون هر چه باشد همین است
و این است یک راز پیدای هستی
هر آزاده ای ریشه اش در زمین است
زمین گاهوار بهار و زمستان
همیشه فرو مانده در زندگانیست
زمین مادر مانده تنهای انسان
همیشه به لب ناله ی جاودانیست
غزل بند تلخم ، تَر از اشک و غم گشت
چقدر آخرین بند را دوست دارم
و این سازه ام تازه با بوی نم گشت
چقدر آه اسفند را دوست دارم
شعر از : محمد حسین داودی
اگرآنروز شعرم را نمی خواندی
اگر آنروز شعرم را رها از هرچه در دنیا نمی خواندی
اگر آنروز سوی خود مرا تنها نمی خواندی
اگر آنروز اگرهای مرا اما نمی خواندی
اگر آنروز چشم و گوش شعر کولی ام را وا نمی کردی
اگر آنروز پشت دفتر سرخ مرا امضا نمی کردی
اگر نیرنگ شومت را زمن حاشا نمی کردی
اگر هرگز دروغت را میان شعرهایم جا نمی کردی
بدان دیگر وفادارت نمی مانم
بدان دیگر برایت هیچ شعری را نمی خوانم
بدان دیگر دو واج از شعرهایم را از آن تو نمی دانم
بدان دیگر برای شعر بارانم پشیمانم پشیمانم
برو خوش باش
برو با آن غزل سازان نو خوش باش
برو نیما برو افسانه شو خوش باش
برو سختی برای ماست تو خوش باش
اگر دیگر .. اگر آنجا .. اگر در خانه دیگر
اگر هم دیگر از هم هیچ همچون مردم بیگانه دیگر
اگرهم خواستی در واژه های شاعر ویرانه دیگر
برو از ما خدا حافظ . بگو دیوانه دیگر
شعر از : محمدحسین داودی
جوراب من کجاست ؟ جوراب های من
جوراب پاره ام ، بی تاب های من
خوابم زدود و شست ، مضرابهای من
چنگی به زخمه ام ، سیلاب های من
چون مرغک اسیر ، ازبخت مرده ام
شبواژه های سرد ، میراثِ برده ام
سرگشته عقل خویش ، بر می سپرده ام
سوگند می خورم ، من می نخورده ام
جوراب من کجاست ، اینجا مجال نیست
در فرض مستی ام ، جای سوال نیست
این فرض هرچه هست ، فرض محال نیست
من می روم و هیچ ، دیگر جدال نیست
تاکوچه می دوم با گونه ی ترم
دنیا چه ساکت است؟... ، ای وای دفترم
ده سال شعر درد ، ده برگ پرپرم
نجوای سرخ من ، یحیای بی سرم
ساعت به سر رسید ، با رد پای نور
از خواب می پرم ، با هوی و های نور
در چشم من شکفت با ریسه های نور
یک حس ناب شعر ، در لابه لای نور
کو گنج سرخ من ، کو انزوای من؟
برکاغذآورم سیلابهای من
بانگی زدود وشست مضراب های من
جوراب من کجاست جوراب های من
شعر از :محمد حسین داودی
قفس . برای من بند بسته ات . تنگ است
نفس به شاعر تنها نشسته ات تنگ است
زمین . بدون تو همواره تیره و تار است
زمان برای طلوع خجسته ات تنگ است
چه می کنی ؟ به چه دل بسته ای ترانه ی من؟
غزل ز قافیه های شکسته ات تنگ است
بیا دوباره پی واژه کوچه را بدویم
دلم برای نفس های خسته ات تنگ است
تو در سکوتی و بغض زمانه در دل توست
دلی به خنده ی از گریه رسته ات تنگ است
تو یک تنی و هزاران قبیله پاپی تو
جهان برای تو و دار و دسته ات تنگ است
شعر از : محمد حسین داودی
بنگر بر این سرای جنون
از شعر شب کفن بافته ام یک روز هم کفن غرق خون
می شود تا به جوهر انسان
رنگ هر کران زشتی دوران
پنهان شود از قلمی که به آن زنجیر هوس نگشته مفتون
باور شان نشد ایزد کریم
هنر به قلم آورده به زمین
"وانک لعلی خلق عظیم" آری "فستبصر و یبصرون"
کاری از : محمد حسین داودی
با پول هايت مي تواني درگير بازي هات باشي
هم مي تواني غم بسازي هم مي تواني شاد باشي
با پولهايت مي تواني در بند مشتي رنگ باشي
عاشق شوي معشوق گردي شاعر شوي فرهاد باشي
هر دشمني را مي تواني با پولهايت دوست سازي
هر بنده اي را مي تواني با خنده اي آزاد باشي
تو مي تواني قلب ها را تو مي تواني واژه ها را
قاضي و شاکي را خدا را آقا شوي استاد باشي
روح مرا اما اما با پولهاي بي شمارت
هر گز نخواهي يافت هرگز بندم کشي صياد باشي
به تل برآی و ببین جسم بی سرم زینب
بیا که گشته زمین خون پیکرم زینب
تو ای تو وارث مظلوم رحمت العالم
تو ای تو بنت محمد پیمبرم زینب
قسم به فرق پر از خون حیدر کرار
که فزت خوانده ام ای یار حیدرم زینب
ببین شکسته چنین پهلوی مرا دشمن
بیا بیا تو پرستار مادرم زینب
به ناله های حسن یاور غریب پدر
تو ای نشسته کنار برادرم زینب
بیا که لشگری از بغض و کینه های فدک
به خون کشیده مرا ای تو خواهرم زینب
تمام گریه ی هفت آسمان برای تو شد
ولی چه سود پس از ذبح اصغرم زینب
جیرجیرک بس کن این آواز تکراری را
بس کن این افسون هشیاری را
نعره ی آهن
نعره ی انسان
قصه ی فریاد بی پایان
غصه ی نان ، غصه ی صدها هزاران چیزدیگر
غصه ی فردا برای شبنشینان کافیست
چشمهای مردمم آکنده از نقاشی است.
گوشه ای تنها زچشم خلق پنهان گشته ای ازچه؟
قصه می خوانی برای که؟
کیست گوش خود سپارد تا تو بنشینی بخوانی قصه هایت را
قصه ی یک رنج بیگاری
قصه ی یک رنج بیگاری را
جیرجیرک کودکان خوابند
مردمم خستند
شرم کن کم کن صدایت را
جیرجیرک شبپرستان با تو رقصیدند ، بد کردند؟
مطرب صدها هزاران سال بیداری
ساز ناکوکت صدایش گنگ است
خیز و بشکن سازعیاری را
ازچه می رقصی میاور خفت و خواری
جیرجیرک مشکن این اکرام اجباری را
جیرجیرک راحتم بگذار ازجانم چه می خواهی؟
ناله کم کن می نویسم
جیرجیرک می نویسم شعر بیداری را
می نویسم شعر بیداری را
شعر از : محمد حسین داودی
برچسبها: شعر محمد حسین داودی
خرچنگ سنگ سینه ی سگ پیکر
امشب هوای رقص عیان دارد
چون های و هوی باده و زلف یار
با هوی و های شعر جوان دارد
خرچنگ سخت عنصر بد مسلک
یک واژه ی سیاه کف آلود است
از گریه های شبزدگان امشب
یک آستین غزل به میان دارد
سیلاب های وحشی نسل سرد
او را به شهر حادثه آوردند
باکی ندارد از نک چنگگ ها
آنکس که زخمهای چنان دارد
از آبی زلال نمی خواند
دلداده بر نوای لجنزاری
هرگز برای چشمه نمی رقصد
او کینه ها از آب روان دارد
دلتنگ بند و مردم در بندست
خیلی دلش هوای قفس کرده
انگار یوسفی به قفس باشد
رویاگری که شعر زمان دارد
شاید کمی عجیب ولی دیگر
از هیچ کس گلایه نخواهد کرد
او با شما به شبکده می رقصد
اما دوچشم دل نگران دارد
شعر از : محمد حسین داودی