از تو تنها رنج دوران داشته ام
خاطرات تلخ زندان داشته ام
از تو تنها قصه های دردناکم
یادگار سنگ و سیمان داشته ام
از تو تنها نامه های زهر دارت
با وجود زخم پنهان داشته ام
از تو تنها گریه های نانوشته
مشق تکلیفی فراوان داشته ام
از تو یک دلواپسی یک زخم کهنه
از تو یک روح هراسان داشته ام
از تو دنیای سیاه و مه گرفته
از تو شهری پر ز حیوان داشته ام
از تو سازی سوزناک از نای چوپان
مویه ای تا خط پایان داشته ام
از تو تنها از تو تنها دفترم را
خِر خِری در گوش انسان داشته ام
برچسبها: خِر خِری در گوش انسان داشته ام
من غزّه ای در آتشم ، تو مکّه ای در ماتمی
من آخر دنیا شدم ، تو قصه ها را خاتمی
من غزّه ای خونین جگر ، تو مکّه ای بُبریده پر
اهریمن پولاد سر ، خندان بیاساید دمی
آنگه زبان ها مُهر ها ، وانگه به چشمان ابرها
وقت نفیر گوش ها ، وقت سقوط آدمی
آرام چون اسرار من ، این شهر بی آزار من
تاریخ را رد می شود ، شاید هویدا رستمی
شهرم غریب و بی رمق جام جنون سرمیکشد
در چشم اقیانوس او ، انبوه دریا شبنمی (1)
شهرم گریبان می درد نخوت به قلبم پل زده
با صبر ، بی پروا شدم از کینه دارم مرهمی
دستم چو مجنونِ خشن تیغ قلم را می کشد
شعرم قلندر گشته و آتش به سر تا پا همی
شعر از : محمدحسین داودی
پ . ن(1) : (گریهٔ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق/کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی)
برچسبها: من غزّه ای در آتشم
برای گفتن تو عاشقانه لازم نیست
برای رنج و تباهی ترانه لازم نیست
از این عروض غزل گوش ما پر است برو
صدای عشق تو در این زمانه لازم نیست
که بازحادثه ای با ردیف وقافیه ای
ولی برای هنر این بهانه لازم نیست
تو درک واژه ی شب را نداری و پس هیچ
به چشم تو قلم جاودانه لازم نیست
تو کوچکی و بزرگی مرام ماست برو
به زعم ما قلم کودکانه لازم نیست
به هر کجا که روی باز خانه خانه ی ماست
برای شبزدگان آشیانه لازم نیست
به قدر بیشتر از کافی است دفتر من
حضور بیخودی ات درمیانه لازم نیست
شعر از : محمدحسین داودی
(تحقیقی پیرامون مطابقت شناخت انسان با واقعیت خارجی)
سرآغاز فلسفه و اولین مساله "مطابقت شناخت با واقعیت خارجی" می باشد . فلسفه از گزاره ای شروع می شود که به هیچ وجه قابل اختلاف نباشد .
بسیاری از مباحث در عین حالی که بسیار روشن و بدیهی هستند ، مفاد بیشتر منازعات فلسفی هستند . مثلاً همه می دانیم که مفهوم وجود با واقعیت وجود تفاوت دارد ، اما وقتی از کلمه وجود استفاده می شود ، منظور کدام یک می باشد . گاهی همین خلط کلام ساده باعث سختی فهم فلسفه برای ما می شود .
ما سه پرسش اولیه و سه پاسخ بدیهی که منتج به مطابقت شناخت انسان با واقعیت خارجی می شود را مطرح می کنیم . در ادامه برهان ملاصدرا در این مبحث را تقریر می کنیم . در ادامه ان قلت های بحث را پاسخ می دهیم . این سه پرسش و پاسخ و تقریر مربوطه و چند پرسش و پاسخ در این زمینه را تقدیم می کنم برای دوستانی که علاقه مند به مطالعه فلسفه هستند ، امیدوارم برای ایشان مفید باشد .
برچسبها: اولین مساله این است
ای که در تنگنای غربت من
ساختی یادمان پستی خویش
باز با انحنای دفتر من
بسته دیدی کران مستی خویش
دست آخر برنده من بودم
پوچ کردی تمام هستی خویش
انتهای ستمگران درد است
انتهای جهان پرستی خویش
بعد خود شیونی نخواهی دید
سربنه شیون دودستی خویش
هرچه من هی کتاب تازه و تر
هر چه تو هی فشار و خستی خویش
وقت تکرار شعرِ کهنه ی توست
تازه کن بیت می شکستی خویش
.
.
شعر از : محمدحسین داودی
برچسبها: کران مستی
ملخ های امسال پیدایشان نیست
ضعیفان مسکین گدایان گندم
.
ملخ های خشک استخوان سربرهنه
گرفتار پوتین رهوار مردم
.
که هرساله با سوز و سرمای پاییز
بمیرند و مدفون درانبوه شب گم
.
به جرم رسیدن به دنیای انسان
که دیریست می بوده دنیای گژدم
.
بپرسند افسوس اینجا خدا بود!
و اکنون جهان پرشدست از تلاطم؟
.
بنالند از موطن خویش و افسوس
بنالند از هجرتِ سوی مردم
.
صدافسوس مردم همه در عبورند
و پوتینشان خرد کردست هیزم
.
.
شعر از: محمد حسین داودی
برچسبها: ملخ های امسال پیدایشان نیست
چرا بوی اسپند را دوست دارم؟
که خاک است خوانش . و همواره پاک است
و پر میشود بیشه از بویش اما
هلاک است . این بیشه دیگر هلاک است
از ایجاز و ارزانی اش در شگفتم
نه برگی برای دریدن نه خاری
از اعجاز او در بیابان بگویم
نه گنجی نهان دارد از خود نه باری
که یک نکته در ویژگی های آن نیست
درون و برون هر چه باشد همین است
و این است یک راز پیدای هستی
هر آزاده ای ریشه اش در زمین است
زمین گاهوار بهار و زمستان
همیشه فرو مانده در زندگانیست
زمین مادر مانده تنهای انسان
همیشه به لب ناله ی جاودانیست
غزل بند تلخم ، تَر از اشک و غم گشت
چقدر آخرین بند را دوست دارم
و این سازه ام تازه با بوی نم گشت
چقدر آه . اسفند را دوست دارم
شعر از : محمد حسین داودی
برچسبها: اسپند+بوی اسفند+گلاریشا
جوراب من کجاست ؟ جوراب های من
جوراب پاره ام ، بیتاب های من
.
خوابم زدود و شست ، مضرابهای من
بارانِ اشک من ، سیلاب های من
.
چون مرغکی اسیر ، از بخت مرده ام
شبواژه های سرد ، میراث برده ام
.
سرگشته عقل خویش ، بر مِی سپرده ام
سوگند می خورم ، من می نخورده ام
.
جوراب من کجاست؟ ، اینجا مجال نیست
در فرض مستی ام ، جای سوال نیست
.
این فرض هرچه هست ، فرض محال نیست
من می روم و هیچ ، دیگر جدال نیست
.
تاکوچه می دوم با گونه ی ترم
دنیا چه ساکت است؟، ای وای دفترم
.
ده سال شعر درد ، ده برگ پرپرم
نجوای سرخ من ، یحیای بی سرم
.
ساعت به سر رسید ، با ردِّ پای نور
از خواب می پرم ، با هوی و های نور
.
در چشم من شکفت با ریسه های نور
یک حس ناب شعر ، در لابه لای نور
.
کو گنج سرخ من ، کو انزوای من؟
برکاغذ آورم سیلاب های من
.
بانگی زدود و شست مضراب های من
جوراب من کجاست جوراب های من
.
.
شعر از : محمدحسین داودی
برچسبها: گلاریشا جوراب من کجاست؟
غصه منو نخور هر چی بشه
روزای تلخ بهارو دوست دارم
می دونم خیلی غریبی نگو نه
آخه من تنهاییارو دوست دارم
.
ای بابا گریه نکن دلم گرفت
می دونم چطور روزارو بشمارم
بابا انصافتو شکر آی زمونه
من باید ثانیه ها رو بشمارم ؟
.
این روزا هر کسی با یه خاطره
توی دنیای وجودش می پره
می خوای از آبیا من دل بِکَنَم
می دونی زنده نبودن بهتره
.
تو که باز ذهنمو خوندی چی بگم؟
باز می پرسی واسه عیدی چی میخوام؟
این همه آدمو باز نوبت من؟
بی خیالش شدم عیدی نمی خوام
.
شعر از :محمد حسین داودی
برچسبها: گلاریشا
کنکور 1381 . کنکوری که
سوالات 24 ساعت قبل از کنکور
به قیمت های مختلف فروخته می شد
(البته سال های بعد هم همین قضیه تکرار شد)
به من هم پیشنهاد کردند . 500تومن می خواستند
به هر دلیل نخریدم . اما دوستانم خریدند و نتیجه گرفتند .
این شعر هم یادگاری از چند روز قبل از کنکور سال1381 می باشد
برای خودم پختگی شعر خیلی جالب است
شعر بدون هیچگونه چکش کاری
دست نخورده تقدیم شما:
...................................
آه کجایی نفس ، آه کجایی خیال
کو ؟چه کنم؟ سر به درد ، سوخت مرا هر دو بال
استرس مرگبار ، روز شمار فرار
هر تپشی بی قرار ، راحت جانم محال
بخت نگون بخت من ، این دل جان سخت من
دلهره بر تخت من ، نی به کجایی بنال
داغ قضا بر تنم ، مهر بلا بر سرم
خود به فنا بسپرم ، وای از این حال و فال
رعشه بر اندام من ، زهر در این کام من
آرزوی خام من ، قسمت من پر ملال
آه و فغان کار من ، یاس و فسون یار من
خرد دل زار من ، کی بکنم شرح حال
عدل و عدالت نشست ، فقر و فلاکت بدست
این همه قارون مست ، این همه افکار کال
یارب از این درد جان ، باختم این امتحان
شرم به چشمم نهان ، از کرمت کن حلال
آه کجایی نفس ، آه کجایی خیال
می کشدم خون جگر ، باز به راه ضلال
شعری از : محمدحسین داودی
10 خــــــــرداد 1381
برچسبها: کنکور 1381
تمام درد زمین یادگار خستگی من
هجوم سرد زمان موسم شکستگی من
سراب تلخ جنون ابتدای بی کسی تو
حصار زرد خزان اوج دلگسستگی من
تمام خشم زمین جرم دل نبستگی تو
تمام درد زمان مزد دلشکستگی من
حضور توست دراین کشتی جنون زده ی شب
که گشته شعرِ شب من به گل نشستگی من
نشسته ظلمت محض تودر یگانگی غم
که گشته ظلمت وغم همدم دودستگی من
ببین چه پست وسبک گشته آسمان به سرِ ما
که سهم تیر و کمان شد زدام رستگی من
رسیده موسم تسلیم و انتهای صداقت
کنون رسیده معما به دست بستگی من
شعر از : محمدحسین داودی
برچسبها: گلاریشا
جیرجیرک بس کن این آواز تکراری
بس کن این افسون هشیاری را
نعره ی آهن
نعره ی انسان
قصه ی فریاد بی پایان
غصه ی نان
غصه ی صدها هزاران چیزدیگر
غصه ی فردا برای شبنشینان کافی ست
چشمهای مردمان آکنده از نقاشی ست
گوشه ای تنها زچشم خلق پنهان گشته ای ازچه؟
قصه می خوانی برای که؟
کیست گوش خود سپارد تا تو بنشینی بخوانی قصه هایت را
قصه ی یک رنج بیگاری
جیرجیرک کودکان خوابند
مردمان خستند
شرم کن کم کن صدایت را
جیرجیرک
شبپرستان با تو بد بودند؟ بد کردند؟
مطرب صدها هزاران سال بیداری
ساز ناکوکت صدایش گنگ است
خیز و بشکن سازعیاری
ازچه می رقصی میاور خفت و خواری
جیرجیرک مشکن این اکرام اجباری را
جیرجیرک راحتم بگذار ازجانم چه می خواهی؟
ناله کم کن می نویسم
جیرجیرک می نویسم شعر بیداری
می نویسم شعر بیداری را
شعر از : محمد حسین داودی
برچسبها: جیرجیرک
خرچنگ خفته ای کف مردابم
با تو هوای رقص عیان دارم
تو ماهی زلال کف چشمه
من سحر عشق و شعر جوان دارم
خرچنگ از نگاه تو در شعرت
یک واژه ی سیاه پر از درد است
من با همین سیاهی تو امشب
یک آستین غزل به میان دارم
سیلاب های وحشی نسل تو
ما را به شهر حادثه آوردند
باکی از آب مرده ی صحرا نیست
من را که زخمهای چنان دارم
از آبی زلال نمی خواند
دلداده بر نوای لجنزاری
هرگز برای چشمه نمی رقصم
من کینه ای از آب روان دارم
این پرچم از هزار و هزاران دست
با خون دل رسیده به دست ما
اعجاز شعر ما به همین راز است
من آیه های شعر زمان دارم
ما وارثان قلعه ی رویاییم
ما بانیان مسلک رویایی
رویاگرم که ذهن تو را خواندم
جادوگرم که سحر بیان دارم
شعر از : محمد حسین داودی
برچسبها: رویاگر
اگر آنروز شعرم را نمی خواندی
اگر آنروز شعرم را رها از هرچه در دنیا نمی خواندی
اگر آنروز سوی خود مرا تنها نمی خواندی
اگر آنروز اگرهای مرا اما نمی خواندی
اگر آنروز چشم و گوش شعر کولی ام را وا نمی کردی
اگر آنروز پشت دفتر سرخ مرا امضا نمی کردی
اگر نیرنگ شومت را زمن حاشا نمی کردی
اگر هرگز دروغت را میان شعرهایم جا نمی کردی
بدان دیگر وفادارت نمی مانم
بدان دیگر برایت هیچ شعری را نمی خوانم
بدان دیگر یکی از شعرهایم را از آن تو نمی دانم
بدان دیگر برای شعر بارانم پشیمانم پشیمانم
برو خوش باش
برو با آن غزل سازان نو خوش باش
برو نیما برو افسانه شو خوش باش
برو سختی برای ماست تو خوش باش
اگر دیگر .. اگر آنجا .. اگر در خانه ی دیگر
اگر هم دیگر از هم هیچ همچون مردم بیگانه ی دیگر
اگرهم خواستی در واژه های شاعر دیوانه ی دیگر
برو از ما خدا حافظ . برو ویرانه دیگر
شعر از : محمدحسین داودی
گلهای بازرانی دنیایی از خدا
همواره برلب اند غزل هایی از خدا
گلهای ساده در دل فرهنگ سادگی
از بازماندگان اهورایی از خدا
در دشتشان هنوز به میراث مانده است
یک شاهکار ناب تماشایی از خدا
از بازماندگان دل آسوده از زمین
در آرزوی یک دل دریایی از خدا
رنج هزار حادثه در خود نهفته و
در انتظار قصه و لالایی از خدا
پاییز دردخیز به پایان رسیده است
حالا رسیده وقت تقاضایی از خدا
تاریخ زنده ایست که برخاک می رود
مشروطه خواه خواهش فردایی ازخدا
شعر از :محمد حسین داودی
برچسبها: بازران
پیش از آنکه همسرم اضافه ها را دور بریزد ، در میان انبوه کاغذ ها و کتاب ها ، یک سررسید، نظرم را به خود جلب کرد.
ناقوس ها
دوباره فریاد می کنند
یک انسان دیگر
یک خاندان دیگر
سیاه شدند
جهان برای انسان سیاه شده است
مثل جهان شاعران
که سالیان سال است
در غم انسان
"ناقوس ها برای که به صدا درمی آیند؟"
شعر از : محمدحسین داودی
مثل فلسفه
مثل شعر
مثل ریاضی
مثل ... عشق
حداقل برای من
برای شاعری مبهوت
شما نفهمیدید
ما هم نمی فهمیم
که دنیا دنیای نفهمیدن است
مثل چیزی که حالت را خوب کند
دلت را صاف
راستش خیلی حالم خوش نیست
شاید مریض شده ام
تو خوب باش
برایت امیدوارم
که امید حالت را بهتر می کند
مثل یک ساز غمگین
که بین این سر و صدا
غمگینت می کند
که دنیا دنیای غم است
برایت دعا می کنم
تو هم برای من دعا کن
حداقل برای من
برای شاعری مبهوت
شعر از : محمد حسین داودی
برچسبها: شعر
کاش روح واژه ی شب را تو هم پیدا کنی
تا میان قصه هایت جا برایش وا کنی
روح چون کوهی که در احساس تو جان می دمد
می توانی با دوبیتی صخره را معنا کنی
کاش می شد واژگون سازی تمام دفترت
شعر پردردی بسازی درجهان غوغا کنی
دیگر از سوز عطش آتش نمی دیدی مسیر
کاش می شد آتش بر جاده را دریا کنی
بار دیگر چشمهای ما خیانت کرده اند
کاش بارانی بسازی چشم را رسوا کنی
برگ برگ روح شب را با نمی رد می شوی
یک شبت راکاش با این برگها فردا کنی
شعر از : محمد حسین داودی
پائیز برگ ریزان
نسل بهاری من
اندوهگین و تنها
فصل نداری من
.
با واژه های وحشی
از بندگی مگویید
با کرکسان چه حاجت
شعر قناری من
.
عهدی که واژه با ما
عهدی که بسته بودیم
آری قرار این بود
تا بی قراری من
.
ما کشتگان مهریم
در صبح دیر سعدی
از شب پرستی تو
تا روزه داری من
.
من شیر پنجشیرم
با صدهزار طالب
میجنگم و نیامد
یاری به یاری من
.
هرگز بدان نماند
دنیا به هر دوامی
هرگز بدان نمیرد
امیدواری من
.
فصل سقوط برگ است
انبوه برگ و خاشاک
کبریت خشم انسان
افغان و زاری من
.
ما سوگوار خویشیم
جنگل به جشن و رقصند
با انتقام سختی
از نسل جاری من
.
.
شعر از محمدحسین داودی
ای باران احساس
ای خورشید جاری
ای انسان کامل
با مهری که داری
پیشوای مظلومان
همچون نیاکانت
مظلومان تاریخ
زیر خنجر بیداد
زیر تیغ نامردی
زیر تیغ پادشاهان
ستم پیشه گان عباسی
ای والا ای مولا
ای کرامت جاری
از تو خواهشی دارم
با اعجازی که داری
اینجا ما در ایران
در لختی از تاریخ
تنها از یک بیماری
تنها از یک کابوس
خیلی بیشتر از دوران عباسی
ما قربانی داریم
ما مظلومان تاریخ
ما با دست های خالی
ما با چشم های مبهوت
ای امام مظلومان
با شعار بیداری
برای مردم ایران
که در لختی از تاریخ
تنها از یک کابوس
تنها از یک بیماری
از تو خواهشی دارم
ای امام مظلومان
برای چشم های مبهوت
برای دست های خالی
شعر از : محمد حسین داودی
برچسبها: امام رضا (علیه السلام) امام کرامت
مصلحت برده خیر برجامو
مسئلت کرده رنج در کامو
هیچ میدانی از کجا خوردیم
از ندانستن سرانجامو
مملکت داری از شعار جداست
چشم بگشا دروغ دنیامو
بی سبب نیست از هزار فلک
بدترین بخت مال اسلامو
عقل ما هیچ عقل کل شما
چه کس از ما نرفته در دامو؟
دام و ننگ فریب مردمو بعد
شهوت وثروت ثریامو
ما عوامیم بحث ما سر چیست؟
بازی قدرت مهیامو
نظر و شعر تان قبول ولی
نام شب را نبر به هر بامو
ما مریدان حافظیم عزیز
نه مریدان تحفه و شامو
ارزش و شان شعر ما به درک
نه که ما با همیم و همگامو؟
این دو روز عمر مانده هم برود
چه بماند بجز همین نامو
پس بیا از خدا و خلق خدا
مهر و عشق و طعام و اطعامو
شعر از :محمدحسین داودی
درد مرا دواستی
مادر پرنده ایست که می خواند
بر صخره های سنگی طوفانی
مادر ستاره ایست که می رقصد
در آسمان ابری ظلمانی
مادر طراوتیست که می ماند
بر گرمگاه بیشه ی پر مهری
مادر ترانه ایست سرور انگیز
سازی شبیه بیدل و کاشانی
از قصه های سختی تان گفتی
از روزگار قحطی و بی نانی
ما رنج های دائم و هر گاهیم
ما رنج های دائم انسانی
همواره سوز تعزیه در شعری
حالا برای حال من تنها
خورشید سال هاست نمی تابد
با تسلیت بیا به چراغانی
مادر فقط برای تو یک واژه ست
اما برای شاعر غمگینت
دنیا تمام گشته پس از مادر
دنیای واژه ای که نمیدانی
مادر برات قصه ی شیرین است
مادر برات خاطره های دور
اما توان گفتن در من نیست
تکرار شرح حال پریشانی
شعر از : محمد حسین داودی
دستی کشد این سو کشان مستی کشد آنسو کشان
وقت نبردی خون فشان
وقت نبردی خون فشان
این سو اهورا میشود آماده ی رزمی که میگیرد نفس
آن سو هنر در تنگنای بی نشان
اهریمن دون خون و آتش کرده دریا را
کشتی شکسته باد نفرین کرده دریا را
تیغی رها این سو وزان
تیر خدا آن سو وزان
اینک هجوم مردمان خشم از بالا و بالادست
فریاد برخیزیدشان کر کرده انسان های مست
این سو دم گرم سروش مهوشان
فریاد برخیزیدشان کابوس تلخ سرخوشان
نیرنگ اهریمن پر از خون کرده چشم مست ها
دشمن هویدا نیست
آنجا هنر در خوف شب گم گشته پیدا نیست
آنگه میان مست ها آتش فشان
یا شوکران مستی از دستان اهریمن چشان
فریاد برخیزید در هر سو نشان
پایان نمی یابد نبرد خوفناک خون فشان
شعر از : محمد حسین داودی